🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۷۹
به قلم
#کهربا(ز_ک)
به سوال بابا که کنجکاو میپرسید چیه شده جواب دادم
داداش ناصر اومده
پا به ایوون گذاشتم
با دیدن مرد غریبه ای که کنار داداش نصیر ایستاده بود خجالتزده عقب گرد کردم و تندی به هال و بعد هم به آشپزخونه پناه بردم
خدای من این آقا کیه که با داداشام اومده؟
خدایا خودت به خیر بگذرون
مامان با عجله وارد شد
_چای داریم؟
_الان آماده میکنم... مامان این کیه ؟ داداشا چرا بچههارو نیاوردن
_مگه باهم همکلام شدیم که بفهمم جریان چیه؟
همون لحظه داداش ناصر و منصور وارد آشپزخونه شدند
جلو رفتم و سلام کردم
جوابم رو دادند انگار میخوان چیزی بهم بگن نگاهی بهم کردند و منصور بی هیچ حرفی به هال برگشت
ناصر کمی با من و مامان حال و احوال کرد و رو به مامان گفت
_مامان این پسره خواستگار منصورهست
الانم اومده تا رسما از بابا خواستگاریش کنه
_یعنی چی؟ پس چرا اینطوری؟
بیخبر و بدون بزرگتر
داداش که معلوم بود داره تلاش میکنه طوری مطرح کنه که ناراحت نشیم
برای همین شروع کرد به توجیه کردن
_این پسره همه خونوادهش رو تو زلزلهی منجیل و رودبار از دست داده
کسی رو نداره
پسر خوب و سربراهیه
دنبال دختر خوب بوده که یکی از همکارای من بهش گفته ما خواهر دم بخت داریم اونم یبار با خجالت پیش من خواستهش رو مطرح کرد
راستش اول خودم راضی نبودم خواهرم رو بدیم به یه آدم بیکس و کار اما وقتی یکم گذشت و دیدم خودش آدم خوبیه نظرم برگشت
هنوز حرفش تموم نشده بود که ناصر دوباره وارد آشپزخونه شد
_تموم نشد حرفاتون؟
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨