زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۸۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) نتونستم اونجا دووم بیارم پدرم زمینهای زیادی داشت اما پیگیری نکردم ببینم اونا در چه حال هستند نتونستم طاقت بیارم برای همین دوباره به مشهد برگشتم با خودم گفتم می‌رم پیش امام غریب خودش بشه سایه‌ی سرم خودش پناهم بده همونجا تونستم یه اتاق اجاره کنم چند نفر که داستان زندگیم رو فهمیدند کم‌کم باهام رفیق شدند مادر یا همسر همون رفقا هرروز یه دختری از اقوامشون رو بهم معرفی می‌کرد معتقد بودند ازدواج و شروع زندگی میتونه به تنهایی و غم و افسردگیم پایان بده جسارتا با دیدن دختر خانم شما در مراسم عمه‌خانم احساس کردم ایشون تنها کسی هستند که می‌تونند شور و نشاط رو به زندگیم بیارن نمی‌دونستم ایشون خواهر اقا ناصر و آقا نصیره وقتی ازشون خواستگاری کردم بعدا متوجه این موضوع شدم و دوباره بابت جسارتی که به خرج دادم از همگی عذرخواهی می‌کنم... داداش منصور به حرف اومد _اختیار داری پرویز آقا اشکال نداره اگه قرار باشه فقط به این دلیل که بزرگتر نداری که برات خواستگاری کنه خودت هم سکوت کنی پس باید تا عمر داری مجرد بمونی واقعا هم حیفه جوون به این خوبی مجرد بمونه تا شب پرویز در مورد خاطرات خودش و خونواده‌ش برای بابا و داداشا تعریف کرد گاه با گریه و گاه با لبخند ... اونقدر خوش صحبت بود که دل بابا و مامان رو هم مثل داداشا برد خودمم بدم نمیومد بیشتر بشناسمش از توی اشپزخونه و پشت در صداش رو می‌شنیدم و کم‌کم داشت نظرم نسبت بهش مثبت می‌شد که آخر شب بابا ازش خواست تا دوروز فرصت بده که من هم فکرام رو بکنم قشنگ معلوم بود برای حفظ ظاهر این حرف رو زده و تصمیمش رو گرفته آخر شب پرویز و داداشها که با ماشین داداش نصیر اومده بودند به شهر برگشتند کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨