زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۹۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) اخم کرده پرسیدم _و کی؟ _نصیر گفت بخاطر رفاقت با آقا پرویز میام نه بخاطر منصوره قلبم از شنیدن این حرف مچاله شد چقدر تو بدبختی برادر من... به خاطر حرفای صدمن یه غاز یه از خدا بی‌خبر برادریت رو با من انکار می‌کنی؟ نفس عمیقی کشیدم و آب دهنم رو قورت دادم تا بغضی که هرلحظه بزرگتر می‌شد و فشار بیشترس به گلوم میاورد رو فرو دادم غمگین‌تر از قبل پرسیدم _نفهمیدی دقیقا جریان چیه و از کجا آب می‌خوره؟ نگاه ترحم‌آمیزی بهم کرد _اینکه از کجا آب می‌خوره رو نه... ولی فهمیدم دقیقا جریان چیه و چرا اینقدر عصبی هستند عجولانه بازوش رو فشار دادم _خب بگو دیگه چرا معطلی؟ شاید بتونم بفهمم کار کیه _آی چه خبرته؟ باشه میگم... اون روزا که تو خونه‌ی عمه موندی یکی هرروز به مغازه ی داداش نصیر زنگ می‌زده و هربار هرکسی که جواب می‌داده می‌گفته گوشی رو بدید به نصیر... بعد هم بهش می‌گفته از خواهرت سراغ داری؟ و بعد از گفتن همین یه جمله تلفن رو قطع می‌کرده نصیر اوایل جدی نمی‌گرفته تا اینکه یه روز بی خبر پا می‌شه میاد خونه عمه که می‌بینه عمه ختم انعام گرفته و همه مهموناش خانم هستند بیرون منتظر می‌مونه وقتی همه مهموناش میاد داخل خونه که می‌بینه تو مشغول مرتب کردن خونه‌ای ... بعد از سلام و احوالپرسی به بهونه‌ی زنگ زدن به صاحب کارش میره سراغ تلفن که عمه می‌گه تلفن قطعه... بعدم یکم عمه رو سین جیم می‌کنه می‌فهمه هیچ وقت تنهایی از خونه بیرون نمی‌ری برمیگرده سرکارش هربار که اون مزاحمه زنگ می‌زنه بهش فحش می‌ده و تماس رو قطع می‌کنه تا اینکه چند هفته پیش یه روز منیر خانم و پسر و عروسش که به تازگی نامزد شدند از جلوی مغازه‌ی داداش رد می‌شدند که یکی از شاگردای مغازه رو به داداش می‌گه این آقا مگه داماد شما نیست؟ پس چرا به حضور شما اهمیتی نداد؟ و از همین یک جمله و اون یک جمله‌ای که مزاحم تلفنی به داداش قبلا می‌گفته نتیجه گرفتند تو و پسر منیر خانم باهم سر و سری داشتین کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨