_اگر تونستی مارو دعوا بندازی یه جایزه بزرگ پیش من داری
امیر با اشتیاق گفت
_واقعا؟
مجید قهقهه ایی زدو گفت
_اخه ادم احمق، تو زنت دوستت داره براش مهمی، دلش نمیخواد تواز راه بدر شی ، اما عاطفه منو دوست نداره که هیچ اصلا براش مهم هم نیستم.
همه با صدای بلند خندیدند ، من هم ناخواسته لبخند روی لبهایم امد مجید ادامه داد
_تو الان بگو مجید داره بدترین کار ممکن رو میکنه ککشم نمیگزه.
همه میخندیدند مجید ادامه داد
_این نگرانی های زیبا خانم همه از سر دوست داشتنه
زیبا ارام گفت
_یعنی عاطفه شما رو دوست نداره؟
مجید پوزخندی زدو گفت
_نمیدونم ، از خودش بپرسید
زیبا گفت
_عاطفه، تو اقا مجید و دوست نداری ؟
سوال زیبا کفری م کرد، حتما باید الان این حرف را میزد و مرا در مخمصه می انداخت به سینی پناه بردم و سرگرم ریختن چای شدم.
مجید به زانویم زدو گفت
_از اون خواهر شوهرهای کرمو نباش، جواب زن داداشتو بده
رمان زیبای عشق بیرنگ
به قلم فریده علی کرم
👇👇👇👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/4168548467C1b79eb0510