زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۷۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) اینکه هر لحظه سرخی صورتش بیشتر می‌شد من رو خیلی ترسوند داد زدم _چرا دادی کبود می‌شی مامان؟ زینب جلوتر اومد و از همونجا شونه‌های مامان رو تکون داد رنگ صورتش دیگه کاملا به کبودی می‌زد با صدای بلند نسرین رو صدا زد به داداش که حالا پشت سر مامان قرار گرفته بود و شونه‌هاش رو ماساژ می‌داد نگاه کردم نگرانی در نگاه و رفتار داداشم و خانمش موج می‌زد نریمان التماس مامان می‌کرد تا نفس بکشه و تازه متوجه شدم لبهای مامان بهم قفل شده و نفس هم نمی‌کشه نسرین سراسیمه از اتاق بیرون پرید و با پس زدن من و زینب مقابل مامان قرار گرفت _چه‌ت شده مامان؟ تو که خوب بودی؟ نفس بکش... نفس بکش مامان... تروخدا نفس بکش‌... تندی به دستهای داداش که شونه‌ی مامان رو ماساژ می‌داد نگاه کرد محکم تر ماساژ بده نفسش بالا نمیاد داداش بلند شد و دست داداش رو محکم پس زد ضربه های محکمی به پشت مامان زد و بعد خیلی محکم ماساژ داد و دوباره ضربه زد با جیغ رو به من و زینب و داداش که مقابل مامان التماسش می‌کردیم نفس بکشه گفت نمی‌کشه؟ زینب بدو آمپولشو بیار تا آمپول رو زینب آماده کنه صدای نفسهای پرصدای مامان بلند شد کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨