زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۷۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) بی توجه به حرفایی که می‌شنیدم با نگرانی چشم دوخته بودم به مامان نمی‌دونم چند دقیقه طول کشید تا بالاخره آروم گرفت همه‌شون انگار منتظر معجزه‌ای بودند که اتفاق نیفتاد... از اینکه حال مامان بهتر شد و آروم گرفت خیالشون راحت شد اما گویی انتظار چیز دیگه‌ای داشتند که نشد داداش دستش رو بالا آورد و به ساعتش نگاهی انداخت _من خیلی داره دیرم می‌شه الحمدلله مامان بهتر شده... من برم؟ زینب دست داداش رو گرفت ببینمت... چقدر سرخ شدی فکر کنم فشارت بالا رفته... قرص همراهت هست؟ و بعد هم دست تو جیبش کرد و ورق قرص رو بیرون آورد... فورا ایستادم و وارد اشپزخونه‌ی کوچیکی که در کوچکی داشت شدم و لیوان آب رو پر کردم و براش بردم داداش قرص رو خورد همینکه خواست بلند شده رینب دستش رو دوباره گرفت و خواهشانه در خواست کرد که کمی بنشینه تا حالش بهتر بشه کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨