«قصه برای عزت نفس»
روزی روزگاری در یک باغ ، گلهای زیبایی پرورش یافته بودند . در میان آنها یک گل سرخ زیبا وجود داشت که مثل تک ستاره ای که در آسمان می درخشد ، در باغ خودنمایی می کرد یکروز نوه ی باغبان که کودکی بازیگوش بود وارد باغ شد و یکر است به سمت گل سرخ رفت و خواست آن را بچیند که خار گل به دست کودک رفت و مانع چیدن آن شد . کودک به ساقه نگاه کرد و دید پر است از خارهای ریز و درشت پس ، از چیدن پشیمان شد و به سمت دیگر باغ رفت .
بعد از رفتن کودک ، خار شروع کرد به صحبت کردن که :
دیدی ! دیدی چطور کودک را از چیدن تو منصرف کردم .
اگر من نبودم تو الان در میان دستهای کودک له شده بودی و از بین رفته بودی . اگر من نبودم چکار میکردی؟
واقعا خیلی بد است که توان مراقبت از خودت را نداری .
گل زیبا با شنیدن این حرف ها کم کم احساس بی ارزشی کرد او دیگر مثل قبل شاداب نبود و گلبرگهایش نمی درخشیدند و طراوت و تازگی قبل را نداشتند. برای همین دیگر وقتی کسی وارد باغ میشد یکراست به سراغ او نمی آمد . خار می گفت : میبینی میبینی چطور از تو مراقبت میکنم . همه اینها به دلیل حضور من است البته زشت شدن و بی رنگ و بو شدن
خودت هم بی تاثیر نیست .
من بیچاره را بگو که همنشین تو هستم .
و گل دوباره بیشتر و بیشتر احساس کم ارزشی کرد . روزی یک پروانه ی زیبا با بالهایی درخشان و رنگارنگ وارد باغ شد . گشتی بر فراز گلها زد و سرانجام روی گل سرخ که دیگر زیبایی نداشت. نشست . پروانه گفت سلام گل سرخ زیبا گل پاسخ داد گل زیبا ! با من بودی؟
پروانه گفت: البته که با تو بودم. مگر جز تو گل سرخ دیگری در باغ هست ؟
گل گفت نه... نه .. فقط من هستم ولی من که زیبا نیستم . من حتی نمیتونم از خودم مراقبت کنم. اگر این خار نبود تا حالا صد بار من را به خاطر زشتی ام چیده بودند . پروانه با تعجب گفت: این حرفها یعنی چه؟ اینکه گلهای سرخ ، زیبا و نشان عشق و علاقه هستند را همه میدانند . چطور میگویی که زشت هستی؟ اگر کسی هم میخواهد تو را بچیند باز هم به خاطر رنگ و روی زیبای توست. به خاطر انرژی و حال خوبی است که تو به دیگران هدیه میدهی . تا حالا دیدی کسی یک خار را در گلدان خانه اش بگذارد؟ من نمیدانم این حرفها را چه کسی به تو زده است ولی میدانم که همنشین خوبی برای تو نبوده و باعث شده تو احساس خوبت را نسبت به خودت از دست بدهی ، و بعد پرواز کرد و رفت . گل به صحبتهای پروانه فکر کرد . حرفهای او به قدری شیرین و پر احساس بود که گویی (انگار جان و رنگ تازه ای به گلبرگهای او بخشید. او به یاد آورد تا قبل از اینکه حرفهای خار روی او اثر بگذارد ، آدمها ، زنبورها و پروانه ها همه به سوی او می آمدند ولی از
وقتی که خودش را دیگر دوست ندارد و بی حال و بی رنگ و بو شده ، کسی به سراغش نمی آید. او فهمید که این همه توجه به خاطر زیبایی خودش بوده. در دلش گفت : من زیبا و خوش بو هستم و دیگران به خاطر محبتی که به من دارند به سمتم می آیند و خودم توان مراقبت از خودم را دارم . در طول روز بارها و بارها این جملات را تکرار می کرد و به حرفهای خار دیگر اهمیتی نمیداد . یکروز کودکی وارد باغ شد و یکراست به سراغ گل سرخ که دوباره می درخشید رفت تا خواست دستش را جلو ببرد و او را بچیند ، گل گفت : کودک مهربان ! من میدانم که تو به من لطف داری و چون دوستم داری میخواهی مرا بچینی و در گلدان خانه بگذاری و یا به مادر عزیزت هدیه بدهی ، ولی لطفا این کار را نکن . من تنها گل سرخ زیبای این باغ هستم. اگر مرا بچینی این باغ دیگر گل سرخ ندارد و من هم مدت زیادی نمیتوانم در کنار تو باشم و خشک و پژمرده میشوم. پس همینجا در کنارم بنشین و از زیبایی و طراوت و بوی خوشم استفاده کن . کودک به سمت مادرش دوید و او را به سمت گل آورد و گفت : مادر این گل زیبا را ببین! او تنها گل سرخ این باغ است . مواظب باش او را نچینی . چون پژمرده میشود و ما دیگر نمیتوانیم از زیبایی او استفاده کنیم. گل لبخندی زد و از اینکه توانسته است بدون کمک خار از خودش مراقبت کند . خوشحال بود و احساس ارزشمندی می کرد یعنی خودش را خیییلی دوست داشت و از اینکه صحبتهای خار دیگر در او اثر ندارد خوشحال بود.
پایان...
🐸 ∩_∩
(„• ֊ •„)☘
┏━━━∪∪━━━┓
☘
@childrin1 🐸
┗━━━━━━━━━┛