تخم مرغها را که در یخچال چیدم، دو دل بودم که مقوایش را بیرون بیاندازم یا وجودش را تحمل کنم تا بچه ها سراغش بیایند و بشود ابزار کاردستی ساختنشان. بالاخره حس مادرانه بر حس زنانه ی دوست داشتن خانه مرتب غلبه کرد و مقوا مهمان خانه ماند.
چند دقیقه طول نکشید که با بلند شدن صدای «مامان چسب کجاست؟ پس قیچی کو؟!» متوجه شدم وقت کاردستی شدن مقوای شانه تخم مرغ شده.
تا من ناهار همسرجان را آماده کنم یکی از برگه آچهارهای پای چاپگر تکه تکه شده بود. ته دلم غر زدم که: «مگه قراره نبود شونه تخم مرغا رو قیچی کنی دیگه این همه برگه چرا ریز ریز کردی ریختی زمین؟» ولی چون میدانستم همسرم نسبت به مصرف شدن برگهها حساس است، اجازه ندادم غرم از دل بر زبان جاری شود.
چند دقیقه بعد اما ذوق زده شدم با دیدن خلاقیتی که به خرج داده بود و از آن شانه تخم مرغ بی رنگ و رو، این گلدان های کوچک دوست داشتنی را با گلهای کاغذی ای که خودش میگفت بابونه هستند ساخته بود.
ذوقم چند برابر شد وقتی گفت: «میخوام امشب تو اکران ببعی قهرمان اینا رو بفروشم برای نجات جون بچه های غزه».
حالا من هم کنارش نشسته بودم و با هم تندتند کاغذ میبریدیم. اصلا هرچه برگه آچهار در زمین است فدای یک لحظه لبخند بچه های غزه.
شب شد. نگران بود که جای مناسبی برای فروش نداشته باشد. گفتم: «اونجا کتابفروشی هست شماهم کنارشون بمون کاردستیاتو بفروش». پسندش نبود و گفت: «الان جام نمیشه. من میز جدا میخوام». رسیدیم سالن و دیدیم الحمدلله بچه های کتابفروشی هنوز نیامده بودند و تمام میز شد محل فروش کاردستیهای أسرا کوچولو.
✍
#زهرا_آراستهنیا
🔥سوزستان⬇️
@arastehnia