#وصال_عشق ⁹..
رومو برگردوندم..دیدم بابام دارن نگام میکنن و میگن چیکار داری میکنی؟
گفتم بازرسی😁،الان وضومو میگیرم و میام..
رفتم جلو..موکب بعدی خرما داشتند اونم چه خررررمایی😋
از درختای خودشون چیده بودن و ریخته بودن توی سینی و گذاشته بودن روی میز..
ولی خب چون میلی به خرما نداشتم خیلی نرم از کنارش گذشتم🤭
یکم جلوترو که نگاه کردم دیدم انواع و اقسام غذا ها داره داده میشه و دارن پذیرایی میکنن..
ازونجایی که بسیــار گرسنه بودم خواستم برم جلو و یکیشو بگیرم که یادم افتاده بود اومدم وضو بگیرم😅..
رفتم که از یه نفر بپرسم شیر آب برای وضو هست؟
رفتم به یه خانم گفتم ببخشید خانم اینجا آب برای وضو کجا هست؟ 👀
یهو دیدم خانومه از حالت بستن بند کفش دراومد و یه نگاهی به من انداخت و گفت 'ها؟ '
در لحظه یادم افتاد که ای دل غافل..اینجا عراق است نه ایران😱😂
اومدم بگم ببخشید گفتم اسکیوزمی🤦🏻♀..بعد گفتم نه چیز همون ببخشید
اومدم بگم شیر آب دیدم نمیدونم شیر چی میشه
بهش نگاه کردم و دستمو به نشونه وضو نشون دادم و گفتم مای موجود؟
خانومه خندش گرفته بود😂به سمت راست اشاره کرد و گفت "نعم، و چیزی که حقیقتا نگرفتم🤭"
رفتم جلو و و بطری آبمو پر کردم تا برم پشت وضو بگیرم..
رفتم پیش مامانم نشستم و گفتم بالاخره آب برای وضو آوردمم😁..
زیر چادرم آستینامو زدم بالا و چادرمو کشیدم جلو..
بعد یه ظرف کوچیک گذاشتم زیر دستمو شروع کردم به وضو گرفتن
بعد که بالاخره با کلی زحمت مسح پامم کشیدم یه آه کشیدم و گفتم هوفف..بالاخره تموم شد🤭،عملیات شاقیه برای خودشا..
•
•
سلام نمازمو که دادم سرمو گذاشتم روی کوله و گفتم چقدر خسته و گرسنهام😑..
مامانم گفتن خوب پاشو از یکی از موکبا چند تا غذا برای همه بگیر و بیا تا بخوریم
بلند شدم رفتم یکی یکی موکبا رو دیدم😅آخر برگشتم سر همون موکب اول و پنج تا ساندویچ فلافل [با سیب سرخ کرده اضافی🤭] گرفتم و بعدشم چند تا " مای بارد "..
بردم توی چادر و نشستم گفتم بفرمایید خدمت شما👐🏻
نشستم لای نونو باز کردم یکی یکی لقمه گرفتم خوردم😋،
از بس که دستپخت عراقی ها خوشمزه بود😅
غذا که تموم شد داییم نشستپ گفتن یه مینی بوس خالی هست برای کاظمین..
کم کم وسایلتونو جمع تا سوارشیم راه بیفتیم ایشالا..
یه لحظه جا خوردم و گفتم دوباره باید بشینیم تو ماشین؟ 😱
بابا ما مثلا اومدیم پیاده روی ها🤦🏻♀..
مامانم خندیدن و گفتن:
" سال اولی که میخواستیم بیایم پیاده روی،تا سوار ماشین شدیم شروع کردی به گریه کردن که شما به من دروغ گفتید😳!
گفتم چرا؟!
گفتی چون باید از در خونه پیاده راه میافتادیم دیگه😩.."
اینو که از زبون مامانم شنیدم یه لحظه خودمو توی اون حال تصور کردم و زدم زیر خنده🤣
پاشدم وسایل کیفمو جمع کردم و گوشیمو از توی شارژ دراوردم تا کم کم راه بیافتیم طرف کاظمین..
✍🏻فـ.حیدری
#ادامه_دارد..
✾ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
▪️کانال برتــر حجاب
▪️برگزیده ی رصدنمای فضای مجازی👇🏻
🥀
eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057