🇱🇧🚩 دختــران چــادری 🇮🇷
#وصال_عشق ⁸.. همونطور و تو همون حالت بودم که خوابم برد.. حدود دو ساعت بعد که از شدت گرما و تشنگی
⁹.. رومو برگردوندم..دیدم بابام دارن نگام میکنن و میگن چیکار داری می‌کنی؟ گفتم بازرسی😁،الان وضومو میگیرم و میام.. رفتم جلو..موکب بعدی خرما داشتند اونم چه خررررمایی😋 از درختای خودشون چیده بودن و ریخته بودن توی سینی و گذاشته بودن روی میز.. ولی خب چون میلی به خرما نداشتم خیلی نرم از کنارش گذشتم🤭 یکم جلوترو که نگاه کردم دیدم انواع و اقسام غذا ها داره داده می‌شه و دارن پذیرایی میکنن.. ازونجایی که بسیــار گرسنه بودم خواستم برم جلو و یکیشو بگیرم که یادم افتاده بود اومدم وضو بگیرم😅.. رفتم که از یه نفر بپرسم شیر آب برای وضو هست؟ رفتم به یه خانم گفتم ببخشید خانم اینجا آب برای وضو کجا هست؟ 👀 یهو دیدم خانومه از حالت بستن بند کفش دراومد و یه نگاهی به من انداخت و گفت 'ها؟ ' در لحظه یادم افتاد که ای دل غافل..اینجا عراق است نه ایران😱😂 اومدم بگم ببخشید گفتم اسکیوزمی🤦🏻‍♀..بعد گفتم نه چیز همون ببخشید اومدم بگم شیر آب دیدم نمیدونم شیر چی میشه بهش نگاه کردم و دستمو به نشونه وضو نشون دادم و گفتم مای موجود؟ خانومه خندش گرفته بود😂به سمت راست اشاره کرد و گفت "نعم، و چیزی که حقیقتا نگرفتم🤭" رفتم جلو و و بطری آبمو پر کردم تا برم پشت وضو بگیرم.. رفتم پیش مامانم نشستم و گفتم بالاخره آب برای وضو آوردمم😁.. زیر چادرم آستینامو زدم بالا و چادرمو کشیدم جلو.. بعد یه ظرف کوچیک گذاشتم زیر دستمو شروع کردم به وضو گرفتن بعد که بالاخره با کلی زحمت مسح پامم کشیدم یه آه کشیدم و گفتم هوفف..بالاخره تموم شد🤭،عملیات شاقیه برای خودشا.. • • سلام نمازمو که دادم سرمو گذاشتم روی کوله و گفتم چقدر خسته و گرسنه‌ام😑.. مامانم گفتن خوب پاشو از یکی از موکبا چند تا غذا برای همه بگیر و بیا تا بخوریم بلند شدم رفتم یکی یکی موکبا رو دیدم😅آخر برگشتم سر همون موکب اول و پنج تا ساندویچ فلافل [با سیب سرخ کرده اضافی🤭] گرفتم و بعدشم چند تا " مای بارد ".. بردم توی چادر و نشستم گفتم بفرمایید خدمت شما👐🏻 نشستم لای نونو باز کردم یکی یکی لقمه گرفتم خوردم😋، از بس که دستپخت عراقی ها خوشمزه بود😅 غذا که تموم شد داییم نشستپ گفتن یه مینی بوس خالی هست برای کاظمین.. کم کم وسایلتونو جمع تا سوارشیم راه بیفتیم ایشالا.. یه لحظه جا خوردم و گفتم دوباره باید بشینیم تو ماشین؟ 😱 بابا ما مثلا اومدیم پیاده روی ها🤦🏻‍♀.. مامانم خندیدن و گفتن: " سال اولی که میخواستیم بیایم پیاده روی،تا سوار ماشین شدیم شروع کردی به گریه کردن که شما به من دروغ گفتید😳! گفتم چرا؟! گفتی چون باید از در خونه پیاده راه میافتادیم دیگه😩.." اینو که از زبون مامانم شنیدم یه لحظه خودمو توی اون حال تصور کردم و زدم زیر خنده🤣 پاشدم وسایل کیفمو جمع کردم و گوشیمو از توی شارژ دراوردم تا کم کم راه بیافتیم طرف کاظمین.. ✍🏻فـ.حیدری .. ✾ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ▪️کانال برتــر حجاب ▪️برگزیده ی رصدنمای فضای مجازی👇🏻 🥀 eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057