یکبار میخواستم مهدی را عصبانی کنم
😍😁
بعد از مدتها آمد خانه، کلا زندگی با مهدی اینگونه بود که چند روز میآمد خانه، بعد میرفت و تا چند هفته پیدایش نمیشد. 😕
تا دو سه روز اول بعد از رفتنش شارژ بودم، اما کمکم احساس دلتنگی اذیتم میکرد 💔
معمولاً وقتی که میآمد ماشین سپاهی که دستش بود، زنجیری داشت که وقتی ترمز میکرد صدای زنجیر میآمد، پنجرههایمان شیشه نداشت و با پلاستیک آنها را پوشانده بودیم، تا صدای این زنجیر را میشنیدم، سریع پشت پنجره میرفتم میفهمیدم آمده، در مدتی که او پیاده شود، من دو طبقه را با سرعت از پله پایین میرفتم تا خودم در را باز کنم. همسایه پایینی میگفت حاج خانم نمیخواهد شما بیایی من در را باز میکنم، میگفتم نه، خودم میخواهم در را باز کنم. 😃😍😍😍
یکبار مهدی آمد خانه و من خیلی دلتنگ بودم، وقتی آمد داخل، دستم را گذاشتم روی صورتم که نبینمش، چند دقیقه سر به سرم گذاشت، اما من دستم را برنمیداشتم😉
قلب خودم به شدت میتپید و دوست نداشتم حتی یک لحظه دیدن او را از دست دهم، اما خب ناراحت بودم و میخواستم اذیتش کنم، میگفتم چرا او مرا تنها میگذارد و میرود، متوجه شدم ساکت شد، 🤨🤔😳😳
از لای دو انگشتم دیدم دارد گریه میکند😢
گفت خیلی بیانصافی، اگر تو نمیخواهی مرا ببینی من که میخواهم تو را ببینم، تنها دلخوشی من در این دنیا تو هستی، من این همه مشکلات در جنگ دارم، حالا که تو تنها تو هستی میخواهی اینجوری کنی؟ منم دیگر طاقت نیاوردم و بغضم ترکید 😭😭
➕ شهید مهدی باکری
💓
#سبک_زندگی شهدا
•﴾ @Clad_girls ﴿•