🌀
#مسابقه
📖
#گلستان_یازدهم
#قسمت_هفتم
......چه حس خوب و قشنگی بود!دوست داشتم بخوابم. صدای صلوات می آمد نیم خیز شدم.دکتر و پرستار ها می خندیدند.یکی از پرستار ها با شادی گفت:《پسره،ان شاءﷲ جای پدرش هزار ساله بشه!》
همه به هم تبریک می گفتند. خانم دکتر بچه را توی هوا گرفت و گفت:《پسر خوشگلت رو دیدی؟ببین چه آقاییه!》پسرم یک بچه کوچولو اما تپل و سرخ بود با موهای سیاه پرِ کلاغی.
علی آقا هنوز آنجا ایستاده بود.آن قدر نزدیک بود که بوی تنش را حس می کردم. می خندید. مثل لحظه آخرین خداحافظی قشنگ و نورانی بود.زیر لب گفتم:《علی جان ممنون.》
بچه را گذاشتند روی میز کنار تخت.او را وزن کردند؛شنیدم که می گفتند:《دو و نیم کیلو است.》
چند پرستار دور بچه حلقه زدند.مادر خم شد و صورتم را بوسید.هنوز داشت اشک می ریخت،اما صورتش پر از خنده بود.در گوشم گفت:《فرشته،ماشاءالله پیغمبریه!》
به روبه رو نگاه کردم؛جایی که علی آقا ایستاده بود.هنوز آنجا بودو داشت می خندید.دلم مثل این سی و هفت روز برایش پر می زد.دوست داشتم از آن بالا ...بیاید پایین.پسرش را بغل کند و بگویید:《فرشته جان،گلم،دستت درد نکنه،چه پسر نازی برایم آوردی.》
.........
#ادامه_دارد
🆔
@clad_girls