🇮🇷 دختــران چــادری 🇮🇷
🌀 📖 ......چه حس خوب و قشنگی بود!دوست داشتم بخوابم. صدای صلوات می آمد نیم خیز شدم.دکتر و پرستار ها می خندیدند.یکی از پرستار ها با شادی گفت:《پسره،ان شاءﷲ جای پدرش هزار ساله بشه!》 همه به هم تبریک می گفتند. خانم دکتر بچه را توی هوا گرفت و گفت:《پسر خوشگلت رو دیدی؟ببین چه آقاییه!》پسرم یک بچه کوچولو اما تپل و سرخ بود با موهای سیاه پرِ کلاغی. علی آقا هنوز آنجا ایستاده بود.آن قدر نزدیک بود که بوی تنش را حس می کردم. می خندید. مثل لحظه آخرین خداحافظی قشنگ و نورانی بود.زیر لب گفتم:《علی جان ممنون.》 بچه را گذاشتند روی میز کنار تخت.او را وزن کردند؛شنیدم که می گفتند:《دو و نیم کیلو است.》 چند پرستار دور بچه حلقه زدند.مادر خم شد و صورتم را بوسید.هنوز داشت اشک می ریخت،اما صورتش پر از خنده بود.در گوشم گفت:《فرشته،ماشاءالله پیغمبریه!》 به روبه رو نگاه کردم؛جایی که علی آقا ایستاده بود.هنوز آنجا بودو داشت می خندید.دلم مثل این سی و هفت روز برایش پر می زد.دوست داشتم از آن بالا ...بیاید پایین.پسرش را بغل کند و بگویید:《فرشته جان،گلم،دستت درد نکنه،چه پسر نازی برایم آوردی.》 ......... 🆔@clad_girls