🌀
#مسابقه
📖
#گلستان_یازدهم
#قسمت_دوازدهم
... فاطمه به طرف زینب درید او را بغل کرد و دویدیم توی زیرزمین . زینب هاج و واج به ما نگاه میکرد . خواب زده شده بود. زد زیر گریه ، هر کاری می کردیم ساکت نمی شد . صدای گرومپ گرومپ ها بیشتر شد . خانه می لرزید روی خاک و خل زیر زمین نشسته بودیم ، از یک طرف زینب از ترس جیغ میکشید و گریه میکرد و از طرفی چون از وضعیت بیرون خبر نداشتیم میترسیدیم بیشتر از نیم ساعت گذشته بود زینب دیگر آرام شده بود، اما به دلیل گرسنگی بدقلقی می کرد وقتی کمی سروصداها خوابید رفتیم بالا فاطمه داشت شیشهشیر زینب را میشست و من هم زیر کتری را روشن میکردم که دوباره صدای ضدهوایی ها بلند شد. این بار از دفعه قبل کمتر ترسیدیم ، با این حال دویدیم به طرف زیرزمین نیم ساعت دیگر هم گذشت ، از سربازی که علی آقا گفته بود خبری نشد. این بار قبل از اینکه سر و صداها بخوابد رفتیم بالا . فاطمه شیشهشیر زینب را آماده کرد ، شیرش را داد . چادر سر کردیم و آمدیم توی کوچه.
با دیدن مردمی که با خیال آسوده توی کوچه رفت و آمد میکردند تعجب کردیم. باورمان نمیشد با آن همه سر و صدا و ترق و تروق این مردم اینقدر راحت و بی خیال زندگی کنند . کمی بالاتر توی لواشی، عدهای به صف ایستاده بودند نانوا مردی بود قد بلند و لاغر و سیاهچرده که با مهارت خاصی چون نان را باز میکرد و به نرمی تنش را به این طرف و آن طرف خم و راست میکرد ، بالا و پایین می پرید و بعد با یک پرش به طرف تنور می رفت و با حرکتی موزون خمیر نازک نان را به دیواره داغ و سرخ تنور می چسباند .
یک گاوداری هم روبروی لواشی بود که شیر و ماست و کره محلی میفروخت. فاطمه با دیدن لبنیاتی خوشحال شد و من با دیدن مغازه آش فروشی سر کوچه به فاطمه گفتم :«فردا صبحانه آش میخوریم مهمون من.»
چند پرستار وارد اتاق شدند و پتو را از روی صورتم کنار زدند. چشمانم را باز کردم، پرستاری که جلو ایستاده بود پرسید :«حالت خوبه؟» بهتزده نگاهش کردم . انگار یک دفعه از دنیای دیگر پر شده بودم روی آن تخت .
پرستار دومی جلو آمد و آستین پیراهن نازک صورتی هم را ، که توی اتاق معاینه تنم کرده بودند بالا داد .
–مشکلی نداری؟
نمیدانستم باید چه بگویم پرستار که دید جوابی نمیدهم بازوبند فشارسنج را دور بازوی راستم بست و گوشی را روی گوشش گذاشت و شروع کرد به باد کردن آن و بعد چشم دوخت به جیوه روی نشانگر ...
#ادامه_دارد
🆔
@clad_girls