🌸 دختــران چــادری 🌸
📚#افتاب_در_حجاب ♥️#قسمت55 زید در میان گریه پاسخ مى دهد: _پس بگذار با بیان حدیث دیگرى خشمت را افزو
📚 ♥️ 🏴پرتوپانزدهم بر سر سجاد می گیرى و بر سر ابن زیاد فریاد مى کشى : بس نیست خونهایى که از ما ریخته اى. به خدا قسم که براى کشتن او باید از روى جنازه من بگذرید.ابن زیاد به اطرافیان خود مى گوید:_ حیرت از این محبت خویشاوندى! به خدا قسم که به راستى حاضر است جانش را فداى او کند. سجاد به تو مى گوید: آرام باش عمه جان! بگذار من با او سخن بگویم. و بر سر ابن زیاد فریاد مى کشد: ابن زیاد! مرا از قتل مى ترسانى؟! تو هنوز نفهمیده اى که کشته شدن عادت ما و شهادت کرامت خاندان ماست ابن زیاد از صلابت این کلام برخود مى لرزد. رو مى کند به ماموران و مى گوید:_رهایش کنید. بیمارى اش او را از پا در خواهد آورد. و فریاد مى زند: _ببریدشان. همه شان را ببرید. و با خود فکر مى کند:_کاش وارد این جنگ نمى شدم . هیچ چیز جز شکست و شماتت بر جا نماند... شما را درخرابه اى کنار مسجد اعظم سکنى مى دهند تا فردا راهى شامتان کنند و تا صبح ، هیچ کس سراغى از شما نمى گیرد، مگر کنیزان و اسیرى چشیدگان. پس کجا رفتند آنهمه مردمى که در بازار کوفه ضجه مى زدند.... و اظهارندامت و حمایت مى کردند؟!چه شهر غریبى است کوفه! پشت سر، فریبگاه فتنه خیز کوفه است و پیش رو، شهر شوم شام.... پشت سر، خستگى و فرسودگى است و پیش رو التهاب و اضطراب... کاش کوفه، نقطه ختم مصیبت بود... کاش شهرى به نام شام در عالم نبود. کاش در بین کوفه و شام ، منزلى به نام نصیبین نبود و سجاد در این منزل باغل و زنجیر از مرکب فرو نمى افتاد. کاش منزل''جبل جوشن '' ى درنزدیکى شام نبود و زنى از اهل بیت ، به ضرب تازیانه ماموران ، کودکش سقط نمى شد.... کاش در بین کوفه و شام قریه اى به نام ''اندرین'' نبود و اهالى و ماموران ، شب را تا صبح با شادى و طرب و خواندن و نواختن و شراب نوشیدن ، آتش به دل کاروان نمى زدند. کاش منزل '' عسقلان '' ى در کار نبود و دخترکى از مرکب نمى افتاد و زیر دست وپاى شتران نمى رفت و با مرگش جگر تو را نمی گداخت.... کاش راه اینقدر طولانى نبود.... کاش هوا اینقدر گرم نبود، کاش در منازل بین راه ، دشمن ، شما را در ضل آفتاب ، رها نمى کرد... تا تو ناگزیر شوى سجاد بیمار را در زیر سایه شتر بخوابانى و کنار بسترش اشک بریزى و بگویى :چه دشوار است بر من ، دیدن این حال و روز تو. کاش سهم هر کدام از اسیران در شبانه روز یک قرص نان نبود... تا تو ناگزیر نشوى نانهایت را به کودکان ببخشى و از فرط ضعف و گرسنگى ، نماز شبت را نشسته بخوانى.و باز همه این مصائب، قابل تحمل بود اگر شهرى به نام شام در عالم نمى بود.... کوفه اى که زمانى مرکز حکومت پدرت بوده است ، جان تو را به آتش کشید،... شام با تو چه خواهد کرد!؟ .... 🆔@Clad_Girls