قایقی خواهم ساخت، خواهم انداخت به آب. دور خواهم شد از این خاک غریب که در آن هیچ‌ کسی نیست که در بیشه عشق قهرمانان را بیدار کند. قایق از تور تهی و دل از آرزوی مروارید، هم‌ چنان خواهم راند. نه به آبی‌ ها دل خواهم بست نه به دریا-پریانی که سر از خاک به در می‌آرند و در آن تابش تنهایی ماهی‌ گیران می‌ فشانند فسون از سر گیسوهاشان. هم‌ چنان خواهم راند. هم‌ چنان خواهم خواند: “دور باید شد، دور.” مرد آن شهر اساطیر نداشت. زن آن شهر به سرشاری یک خوشه انگور نبود. هیچ آیینه تالاری، سرخوشی‌ ها را تکرار نکرد. چاله آبی حتی، مشعلی را ننمود. دور باید شد، دور. شب سرودش را خواند، نوبت پنجره‌هاست.” هم‌ چنان خواهم خواند. هم‌ چنان .......... ❀═‎‌‌‌🌼 ⃟❤ ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀ 📖@cofeh_shear📖