مادر بزرگ باچارقدش
اشکش را پاک کرد
و گفت:
آخ دلم می خواست عاشقی کنم
ولی نشد ننه...
اونقده دلم می خواست یه دمپختک را
لب رودخونه بخوریم، نشد.
دلم پر میکشید که حاجی بگه
دوست دارم و نگفت
گاهی وقتا یواشکی که کسی نبود،
زیر چادر چند تا بشکن می زدم.
آی می چسبید.
گفت: بچگی نکردم، جوونی هم نکردم.
یهو پیر شدم
به چشمهای تارش نگاه کردم و
حسرت ها را ورق زدم
گفتم: مادر جون حالا بشکن بزن،
بذار خالی شی
گفت:حالا که دستام دیگه جون ندارن؟
انگشتای خشک شده اش رو بهم فشار داد ولی دیگه صدایی نداشتند.
خنده تلخی کرد و گفت:
اینقدر به همه هیس نگید.
بزار حرف بزنن.
بزار زندگی کنن.
آره مادر هیس نگو،
آدمیزاد از "هیس" خوشش نمیاد...
http://eitaa.com/cognizable_wan