#رمان_فراری
پارت 313
-بد نیستم عزیزم، خبر داریفیلم خوب رو کدوم سینماست؟
سوفیا با شیطنت پرسید: خبریه؟
-بدجنس نشو.
-جون سوفی!
-دارم میرم فیلم ببینم.
-خیلی آب زیرکاهی، مطمئنم تنها نیستی، پژمان جان جذاب باهاته؟
-خدا بکشدت دختر.
سوفیا بلند خندید.
-برین سینما ساحل، بچه ها خیلی تعریف فیلمشو می دادن.
-دستت درد نکنه.
-برگشتی میای همه چیو مو به مو تعریف می کنی.
لب گزید و گفت: کاری نداری سوفی؟
-خوش بگذره جیگر.
تماس را قطع کرد و گفت: بریم سینما ساحل!
-دوستت بود؟
-آره، همسایه ی حاج رضاست.
-خوبه!
حرف دیگری نزد.
آیسودا هم از پنجره به بیرون نگاه کرد.
برگ ریزان قشنگی بود.
درون خیابان که رد می شدند از درختان باران برگ می بارید.
شهر یک سره زرد شده بود.
انگار پاییز را به همه ی درخت ها تزریق کرده باشی.
-من عاشق پاییزم.
-می دونم.
با استفهام به پژمان نگاه کرد.
-از کجا؟
-پژمان عین کف دست آیسودا و علایقش رو می شناسه.
نمی دانست چرا از خودش خجالت کشید.
پژمان همه چیز از او می دانست و او از پژمان هیچ!
نرسیده به چهارراه متوجه ی شلوغی بیش از حد شدند.
آیسودا به بیرون سرک کشید.
-چه خبر شده؟
اصلا راهی نبود که بتواند وارد خیابان بعدی شوند.
پژمان پیاده شد ببیند چه خبر است؟
آیسودا هم پیاده شد.
نمی توانست درون ماشین منتظر باشد ببیند چه خبر است!
همراه با پژمان از وسط ماشین ها رد شدند.
جمعیت زیادی حلقه زده بودند.
تصادف شده بود.
زنی که چادر رویش پهن کرده بودند همراه با یک بچه کف آسفالت بودند.
مردی هم نشسته در حالی که حال مساعدی نداشت با سرو صورت زخمی و چشمان بسته به درخت پشت سرش تکیه داده بود.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 314
به نظر می رسید منتظر آمبولانس هستند.
با این جمعیتی که تجمع کرده بود آمبولانس چطور می توانست راه را باز کند و بیاید.
آیسودا بازوی پژمان را گرفت و گفت: تو دکتری، برو ببین چشونه.
-حرف نزن دختر.
آیسودا عبوس گفت: تو می تونی چرا نمیری؟
چشم غره ای به آیسودا رفت.
او دکتر نبود.
فقط مدرک داشت و بس!
یکی از میان جمعیت داد زد: چرا آمبولانس نمیاد؟ تلف شدن بیچاره ها...
آیسودا لب گزید.
-خواهش می کنم کمکشون کن.
پژمان قدم به جلو گذاشت.
آیسودا هم پشت سرش رفت.
همین که کنار بچه نشست آیسودا داد زد: دکتره!
اینگونه خیال جمعیتی که داشتند بر و بر نگاهشان می کردند را راحت کرد.
پژمان نبض بچه را گرفت.
به شدت کند می زد.
واقعا نگران کننده بود.
نبض زن را هم گرفت.
انگار تردید داشه باشد دستش را روی قلبش گذاشت.
آیسودا با نگرانی پرسید: چیزی شده؟
پژمان با تاسف گفت: این زن مرده!
انگار همهمه میان جمعیت بالا گرفت.
آیسودا شوک زده آهی کشید.
چقدر دردناک بود.
مردی که زخمی به درخت تکیه داده بود زیر گریه زد.
خبری از راننده خاطی نبود.
طولی نکشید که صدای آژیر آمد.
پژمان کنار بچه نشسته و معاینه اش می کرد.
جمعیت شکافته شد.
آمبولانس به همراه پلیس سر رسیده بود.
به محض اینکه پرستار آمبولانس پایین آمد برایش توضیح داد:
-این زن نیم ساعتی هست فوت کرده، ولی بچه زنده اس، گردنش و قفسه سینه اش شکسته با احتیاط بلندش کنید.
مرد پرسید: دکتری؟
-فقط یه مدرک دارم.
-ممنونم.
آیسودا بازویش را گرفت.
پلیس در حال کروکی کشیدن بود.
تعدادی هم داشت جمعیت را متفرق می کرد.
کم کم راه باز شد.
امبولانس حرکت کرد.
ولی پلیس ماند.
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال
#دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا
#صدکانال👆