🍁🍁🍁🍁 دردسر_عاشقی پوزخندی زدم وگفتم من-حالت خوبه بابا؟ بابا-من اعصابه کلکل با تو یکی رو ندارم هاا من-بابا یعنی چی تو یکی.من هستی دخترتم مثلا دستشو تکون داد وزیر لب گفت(بروبابا) از حرص احساس میکردم دارم خفه میشم خیلی پررو بود.گیر داده بود از ۴ عصر برو بیرون تا۱۰ شبم برنگرد قشنگ معلوم بود میخواد رفیقاشو برداره بیاره خونه نمیگفت که این هستیه بدبخته فلک زده کدوم گوری بره تا ۱۰ شب.عصبی رفتم تو اتاق خدایا یه صبر بده بتونم تحملش کنم یک شلوار مشکی با پالتو تنم کردم دیگه مانتو نپوشیدم یک شاله مشکی هم روی موهای خرمایی رنگم انداختم با کتونی طوسی.گوشیمو توی جیبم گذاشتم وزدم بیرون به بهار پیام داد بیاد کافی شاپ نزدیکه خونه ده دقیقه ای توی کافی شاپ معطل شدم تا بالاخره رسید پاشدم وباهاش روبوسی کردم. بهار-چطوری دختر؟ سرمو پایین انداختم وخیلی اروم وگفتم: من-داغون بهار-اینجوری نگوو.من عادت ندارم هستیه ناراحتو ببینم با چشمایی که پره اشک شده بود نگاش کردم وگفتم: من-بهار دیگه چجوری خوب باشم؟میشه به نظرت.میتونم؟ سرشو با افسوس تکون داد وگفت: بهار-اره قبول دارم سخت ترین اتفاقیه که افتادیه ولی واقعا با گریه زمان بر میگرده؟ من-نمیتونم هرچی تلاش میکنم نمیشه.هنوز نمیتونم باور کنم.بعدشم بهار بابام خیلی بد شده شاید بابام اگه دلداریم میداد وکنارم بود بهتر کنار میومدم ولی بابا.. بهار-هستی نامرد نباش.اونم زنشو از دست داده.اونم یه زنه مهربونو دلسوزو از دست داده.درکش کن! اشکمو که روی گونم جاری شده بودو با دست پاک کردمو گفتم: من-پس کی باید منو درک کنه بابا منم ۲۲ سال باهاش بودم.بچشم مثلا دیگه نمیتونستم خودمو نگه دارم اشکام داشت دوباره سر باز میکرد برای همین سریع بحثو عوض کردم. من-تو چه خبر؟ بهار سرشو بالا اورد لبخنده غمیگینی زدوگفت: بهار-آخه دختر مگه تو مهلت میدی من یک کلام حرف بزنم. سرمو با شرمندگی انداختم پایین که گفت: بهار-خوبه خوبه نمیخواد حالا خجالت بکشیندیدمت تاحالا تورو با خجالت عجیبی برام لبخندی زدم که گفت: بهار-حالا بزار یه چیزی بهت بگم که شاخ دربیاری. منتظر نگاش کردم. بهار-امیر ازم خواستگاری کرده. یک لحظه همه ی ناراحتی هامو فراموش کردم وباصدا اروم ولی پرهیجان گفتم: من-چی؟ http://eitaa.com/cognizable_wan