🍁🍁🍁🍁 بعد یکم فکر کردن لب باز کردم من-آقا احسااان؟! همونطور که به جلوی پاش نگاه میکرد گفت احسان-احسان!! با تعجب گفتم من-چیی؟! سرشو بلند کرد و مهربون نگام کرد احسان-منظورم اینکه احسان صدام کن.اینجوری که صدام میکنی حس میکنم فقط یه رئیس و دستیاریم. با این حرفش چشمام گرد شد و سرجام واستادم.هرکاری کردم لبخند نزنم نمیشد.توی همون حال اروم و با شیطنت گفتم من-خب مگه نیستیم؟! با کنکاش همه صورتمو از زیر نظر گذروند و آروم گفت احسان-هستیم به نظرت؟!! آب دهنمو قورت دادم و گفتم من-نمیدونم. اینکه بخوام در جا درباره احساساتم حرف بزنم اذیتم میکرد.دوباره شروع کرد به راه رفتن و که منم دنبالش راه افتادم..دستامو بغل کردمو گفتم من-خیلی دلم برای حنا تنگ شده؟!نمیشه بیارینش شرکت؟! احسان-شرکت که نمیشه.ولی من فردا حنا رو میارم خونه...شب بیا پیش ما. لبخندی برای تشکر زدمو گفتم من-نه بابا..دست شما درد نکنه.تازع تا امروز صبح اونجا بودم. بیخیال شونه ای بالا انداخت و گفت احسان-خب باشی..من دارم دعوتت میکنم به عنوان مهمون. حرفی نزدم..من که از خدام بود.توی خونمون که همش جنگ و دعوا بود.حداقل پیش احسان راحت و آروم بودم.یکم دیگه راه رفتیم. من-جای خاصی میخواین برین؟! احسان-چطور؟! من-آخه انگار دارین از یه راهه مشخص شده میرین!! سرشو تکون داد و گفت احسان-آره..میخوام ببرمت یه جایی. از این حرفش هم تعجب کردم هم خندم گرفت.آخه ساعت ۱ونیم شب کجا میخواست منو ببره؟!.. چند دقیقه دیگه به راه رفتمون ادامه دادیم که صداشو شنیدم احسان-ایناهاش رسیدیم. به اطرافم نگاه کردم که یه قهوه خونه رو دیدم.با کمال تعجب باز بود..پشت سر احسان داخل شدم و به دور و بر اونجا نگاه کردم....هیچکی نبود و دکورش کاملا مثل این قهوه خونه های ۵۰-۶۰ سال پیش بود.احسان اشاره کرد روی یکی از تخت ها بشینم http://eitaa.com/cognizable_wan