🍁🍁🍁🍁
دردسر_عاشقی
#پارت141
با انگشت سبابه ام چند ضربه به در زدم که در با چند دقیقه تاخیر باز شد و حنا جلوی در پیداش شد و با دیدن من جیغی کشید و پرید توی بغلم منم خندیدم و توی بغلم فشارش دادم
حنا-سلاااام هستی جوون
از توی بغلم بیرون کشیدمش.
من-سلام حنا بانو.خوبی؟!
دستشو گرفتم.و وارد خونه شدیم.سرشو با ناز کمی تکون داد
حنا-شما رو که میبینم خوب شدم.
آروم خندیدم و چیزی نگفتم..و به دور و بر نگاه کردم تا احسانو پیدا کنم که صدای حنا بلند شد
حنا-دنبال احسان میگردی هستی جون؟!
با تعجب نگاش کردم..عجب بچه ی تیزی بود!!همینجوری داشتم با چشمای گرد نگاش میکردم که صدای احسانو از پشت سرم شنیدم
احسان-چه قدر ضایع دنبالم بودی که این بچه هفت ساله فهمید؟!
سریع برگشتم سمت احسان و با شیطونی گفتم
من-نه بابا..من اصلا یادم نبود تو هم هستی!
یک تای ابروشو انداخت بالا و همونطور که دستاشو توی جیب شلوارش میکرد لبخند کجی زد
احسان-چه جالب...پس توی راه پله ها دنبال چی میگشتی؟!
چشمامو الکی گرد کردمو گفتم
من-من؟!من اصلا راه پله رو نگاه کردم.
احسان-چرا من دیدم داشتی دور و برتو میگشتی..
سرمو به طرفین تکون دادم
من-نه بابا..من داشتم با حنا حرف میزدم.
احسان-چرا میگشتی
با حرص چشم غره ای بهش رفتم
من-نمیگشتم.
با قدم های آروم اومد جلو و با لبخند خبیثی اضافه کرد
احسان-چرا...میگشتی.
من-نمیگشتم
احسان-میگشتی.
من-نه نه نه..نمیگشتم.
احسان-چرا چرا چرا..میگشتی.
با حرص نگاش کردم و سرمو تکون دادم
من-احسان بچه شدی؟!اصلا میگشتم خب که چی؟!
در حالی که پشتشو بهم میکرد و به سمت پله ها میرفت با خنده گفت
احسان-خب همین دیگه...مهم اینکه داشتی دنبال من میگشتی
http://eitaa.com/cognizable_wan