🍁🍁🍁🍁 دردسر_عاشقی با انگشت سبابه ام چند ضربه به در زدم که در با چند دقیقه تاخیر باز شد و حنا جلوی در پیداش شد و با دیدن من جیغی کشید و پرید توی بغلم منم خندیدم و توی بغلم فشارش دادم حنا-سلاااام هستی جوون از توی بغلم بیرون کشیدمش. من-سلام حنا بانو.خوبی؟! دستشو گرفتم.و وارد خونه شدیم.سرشو با ناز کمی تکون داد حنا-شما رو که میبینم خوب شدم. آروم خندیدم و چیزی نگفتم..و به دور و بر نگاه کردم تا احسانو پیدا کنم که صدای حنا بلند شد حنا-دنبال احسان میگردی هستی جون؟! با تعجب نگاش کردم..عجب بچه ی تیزی بود!!همینجوری داشتم با چشمای گرد نگاش میکردم که صدای احسانو از پشت سرم شنیدم احسان-چه قدر ضایع دنبالم بودی که این بچه هفت ساله فهمید؟! سریع برگشتم سمت احسان و با شیطونی گفتم من-نه بابا..من اصلا یادم نبود تو هم هستی! یک تای ابروشو انداخت بالا و همونطور که دستاشو توی جیب شلوارش میکرد لبخند کجی زد احسان-چه جالب...پس توی راه پله ها دنبال چی میگشتی؟! چشمامو الکی گرد کردمو گفتم من-من؟!من اصلا راه پله رو نگاه کردم. احسان-چرا من دیدم داشتی دور و برتو میگشتی.. سرمو به طرفین تکون دادم من-نه بابا..من داشتم با حنا حرف میزدم. احسان-چرا میگشتی با حرص چشم غره ای بهش رفتم من-نمیگشتم. با قدم های آروم اومد جلو و با لبخند خبیثی اضافه کرد احسان-چرا...میگشتی. من-نمیگشتم احسان-میگشتی. من-نه نه نه..نمیگشتم. احسان-چرا چرا چرا..میگشتی. با حرص نگاش کردم و سرمو تکون دادم من-احسان بچه شدی؟!اصلا میگشتم خب که چی؟! در حالی که پشتشو بهم میکرد و به سمت پله ها میرفت با خنده گفت احسان-خب همین دیگه...مهم اینکه داشتی دنبال من میگشتی http://eitaa.com/cognizable_wan