😍 ❤️ نفس عميقي کشيدم . علي -: ابجي چيزي شده ؟ اتفاقي افتاده ؟ همه چيز رو براش تعريف کردم وبهش گفتم که دوست دارم برم . تمام مدت سکوت کرد و به حرفام گوش داد . حرفام که تموم باز چند ثانيه سکوت کرد . علي -: خواهري ؟ منتظر موندم حرفشو بزنه . علي -: به محمد بگو که دوستش داري...خون تو رگهام يخ بست . -: نه ... نه ... اصلا ... نميتونم ... نه نميشه ... نبايد اينکارو بکنم ... علي -: باشه .. باشه ابجي اروم باش ... فقط يه پيشنهاد بود .. احساس مي کنم يه مرگش هست...-: نه علي اقا ... کاش مي شد ... ولي ميدونم فقط دارم خودم رو خرد مي کنم ... علي -: بذار من الان زنگ بزنم ببینم چشه ؟ -: اخه ميفهمه من خبر دادم ...علي -: نه خواهري ... نميذارم بفهمه ... خيالت راحت ... -: باشه هر جور صلاح مي دونيد... علي -: خدافظ ...-: خدافظ ...امروز اصلا درس نخونده بودم . خاک به سرم . ۱۷، ۱۸ روز ديگه امتحانام شروع ميشد . کتابم رو باز کردم . نيم ساعت تموم مشغول ورق زدن بودم. اصلا تمرکز نداشتم . خسته بودم از اينجا . از يه طرف هم دلم نميخواست محمد رو از دست بدم . من فقط يکي دوماهه ديگه اينجا مهمون بودم.پس بايد کاري ميکردم که بهترين خاطراتم رو رقم بزنم . هر چند الانشم بهترين روزا رو داشتم. ولي دلم ميخواست ديگه جنگ و دعوا راه نندازيم. کتاب رو بستم و بيرون رفتم. مرتضي روي مبل نشسته بود آرنجاش رو پاش بود و سرشم پائين بود . محمدم تو اشپزخونه بود . رفتم داخل اشپزخونه . سرش رو با دستاش گرفته بود و ارنجاش هم رو ميز بود . اي من قربون اون حرص خوردن تو... کاش ميتونستم بهت بگم چقدر دوستت دارم... کاش ميشد بهت بگم نفسم به صداي نفس هات بسته است ... بعد اينکه از اينجا برم حتمي ترين بيماريم تنگي نفسه ...رفتم سر کابينتها و يه ليوان برداشتم و براش اب ريختم. گذاشتم مقابلش. سرش رو بلند نکرد . خم شدم و دم گوشش زمزمه کردم . -: اقاي خواننده ؟پاشو برو از دلش در بيار ...سرش رو گرفت بالا و خيره شد تو چشمام . استغفرالله ...بيخيال عاطفه مرتضي بلند شد . مرتضي -: با اجازه ... رفت سمت در . نگاهم رو از مرتضي گرفتم و باز به محمد خيره شدم . بلند شد و تند از اشپزخونه زد بيرون . محمد -: مرتضي واستا ... از اشپزخونه ميديدمشون . مرتضي ايستاد ولي برنگشت . محمد رفت مقابلش ايستاد و محکم بغلش کرد . محمد -: ببخش مرتضي ... دست خودم نبود ...مرتضي هم دستاشو حلقه کرد دور محمد . سفره رو با خوشحالي انداختم و خووووشگل چيدمش .بچه ها هميشه ميگفتن اگه فقط يه نفر تو خانواده ما سليقه داشته باشه اون عاطفه اس . محمد از روز مهموني ديگه فرش رو جمع نکرده بودو گاهي نمازامون رو روي اون ميخونديم . اخ گفتم نماز . عاشق نماز خوندن محمد بودم ...غش و ضعف ميرفتم ...اصلا هر چي بگم بازم کمه ... http://eitaa.com/cognizable_wan