#قسمت_هشتاد_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
کيميا-: يه سالشه خاله ژووووون...
بازم هزارتا بوس نثار غزاله کردم. بعد همه نشستيم دور هم و کلي گفتيم و خنديديم و خورديم و حسابي خاطرات تعريف کرديم به هم.از قديم و جديد .ازين مدتي که دور بوديم از هم. يهو چشمم خورد به ساعت. يا حسين... ساعت ۸:۳۰ بود. دستپاچه شدم و سريع گوشيمو برداشتم ببينم محمد زنگ زده يا نه.واي گوشيم خاموش شده بود. شارژش تموم شده بود . اي بترکي... هول شدم-: من خيلي ديرم شده بايد برم... شهاب-: خوابگاهت تا چند بازه؟ -: خوابگاهي نيستم خونه اجاره کرديم با بچه ها...شهاب-: خب چه بهتر... شب رو پيش ما بمون....-: نه ... نه... به بچه ها گفتم برمیگردم.... فرداهم امتحان دارم وسيله هام پيشم نيست ...اصلا نميشه... باز ميام ... بلند شدم. کيميا هم غزاله رو گرفت تو بغلش و بلند شد به پام ... آماده که شدم شهابم کتش رو تنش کرد شهاب-: واستا من ميرسونمت...-: نه مزاحم نميشم با آژانس ميرم ديگه... شهاب-: مگه من مردم که تو نصف شبي با آژانس بري؟ -: خدانکنه... کيميا رو بوسيدم و ازش کلي تشکر کردم. شهاب يه گاز کوچولو از لپاي غزاله گرفت شهاب-: بابايي... مواظب مامان جون باش تا من برگردم...رفتيم بيرون و سوار اتومبيل شهاب شديم. راه افتاد. به بيرون نگاه کردم و در همون حال ازش پرسيدم-: شهاب چرا اين دوسال بهم زنگ نزدين؟ شهاب-: به خاطر خودت ... ميدونستم واسه تو دردسر شديم و شديدا سختگيري ميکنن برات ... کنترلت ميکنن ... دوست نداشتم بدتر بشه ...-: شهاب نميدوني مامانت... شيدا .. شيده ... چي کشيدن تو اين دوسال طفلکي ها...شهاب آهي کشيد شهاب-: اومدم که ديگه همه چيو درست کنم.... بايد يه زندگي آروم رو شروع کنيم -: ان شاء الله شهاب هم زمزمه کرد شهاب -: ان شاءالله بقيه راه تو سکوت سپري شد. آدرشو به شهاب داده بودم. جلو در خونه ايستاد. شهاب-: اون جعبه هم واسه توئه ... برش دار...نگاهي به صندلي پشت انداختم که شهاب بهش اشاره ميکرد. با تعجب پرسيدم -: واسه من؟؟ برا چي؟؟ چي هست؟ شهاب-: يه سوغاتي ناقابل ... البته اگه اندازه ات نشد عوضش مي کنيم.. سليقه کيمياست...باذوق گفتم -: مرسي... سليقه کيميا تکه و حرف نداره...مطمئنم.. البته به جز يه مورد...با تجب نگام کرد شهاب-: تو چه مورد؟-: تو...از ته دل خنديد. شهاب-: بازم تاکيد ميکنم که به کسي خبر نده ما اومديم.. خودم ميخوام يه کارايي کنم... بازم حتما به ما سربزن... -: مطمئن باش به فاميل چيزي نميگم... دستتم درد نکنه رسوندي منو...خدافظ...جعبه رو برداشتم و دوباره تشکر کردم و پياده شدم.
« محمد »
کاش ميفهميدم چه مرگمه؟ من... محمد نصر ... با اين همه غرور و پرستيژ الان نشسته بودم روي جدول تو خيابون... اونم جلوي در آپارتمان... دستام سرم رو محاصره کرده بودن . نميدونستم کجا برم دنبالش بگردم؟ گوشيش هم که خاموش بود. يعني من اينقدر براش بي رنگ و بي ارزشم که حتي يه خداحافظي هم نکرد باهام؟ پشت تلفن داشت با يه پسر حرف ميزد... شهاب... همه مکالمه اش رو شنيدم ... ولي باتوجه به شناختي که ازش داشتم بهش شک نکردم.نخواستم زود قضاوت کنم.اشتباه کردم باید می پرسیدم ازش .باید توضیح میخواستم . ديگه داشتم رواني ميشدم. يعني اين همه مدت رو پيش اون شهاب بوده؟اگه ديگه برنگرده؟يه بنز مشکي جلوي آپارتمان ايستاد. يه نيم نگاه بهش انداختم و دوباره رفتم توي لاک خودم. دوباره دستام بودن و سر بيچاره ام. -: خدايا؟ چي کار کنم. به علي بگم؟ علي.. علي... مرتضي... اي خدا چرا همه دوستام شدن ملائک عذاب من؟ يهوو صدايي تو سرم پيچيد که همه فکرام يادم رفت ... صداي يه پسر... پسر-: عااااطفه...سريع سرم رو گرفتم بالا . همون راننده بنز بود . عاطفه وسط کوچه ايستاد. برگشت و به پسره نگاه کرد. عاطفه-: بله؟ دقيق شدم رو چهره پسره. پسره-:يه دنيا ممنون...
http://eitaa.com/cognizable_wan