🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂 ﴾﷽﴿
🍂🍂
🍂
💠
#رمان_من_با_تو ❤️
💠
#قسمت_۶۵
دوبارہ قاشق روگرفت سمت بچہ ها.
بچہ هابانگاہ مظلوم لب هاشون روے هم گذاشتن و آب دهنشون رو قورت دادن.
قاشق رو برد سمت دهن فاطمہ،فاطمہ صدایے از خودش درآورد و سریع فرنے رو خورد.
تڪہ اے نون سنگڪ برداشتم،با ڪارد شروع ڪردم بہ مالیدن پنیر روے نون.
گوجہ و خیار هم ڪنارش گذاشتم و گرفتم بہ سمت امیرحسین،گفتم:همسر!
همونطور ڪہ بہ مائدہ غذا مے داد گفت:همسرت اسم ندارہ؟
از اول قرار گذاشتیم توے جاهاے عمومے و شلوغ،امیرحسین باشہ همسرے،من خانمے!
توے جمع هاے خودمونے اون باشہ امیرحسین جان و من هانیہ جان!
نهایتا هر دو "عزیزم" باشیم!
توے خونہ اون امیرحسینم باشہ،من هانے!
و هر دو "عشقم" "نفسم" "زندگیم" و هزارتا واژہ ے محبت آمیز دیگہ!
لقمہ رو سمت دهنش گرفتم و گفتم:امیرحسینم.
گاز ڪوچیڪے از لقمہ گرفت و گفت:دخترا با من! من با تو!
همون لقمہ اے ڪہ گاز گرفتہ بود گذاشتم توے دهنم و گفتم:من با تو!
بعد از خوردن صبحانہ،بچہ ها رو گذاشتم توے پذیرایے چهار دست و پا برن.
سہ تایے دنبال هم مے دویدن و صدا در مے آوردن.
عبا و ڪتاب هاے امیرحسین رو از ڪنار مبل برداشتم.
هم زمان با تا ڪردن عباش نگاهش میڪردم.
آروم قدم میزد،مشغول خوندن چندتا برگہ بود.
بچہ ها دنبالش مے افتادن،فڪر میڪردن دارہ باهاشون بازے میڪنہ!
چیزے نمیگفت ولے میدونستم تمرڪزش بهم میخورہ!
ڪتاب ها رو گذاشتم توے ڪتابخونہ،عباش رو مرتب داخل ڪمد دیوارے گذاشتم.
هر سہ تا رو روڪ رو بہ سمت در هل دادم.
بچہ ها دور امیرحسین جمع شدہ بودن.
ڪفش ها و شنل هاے سفیدشون رو برداشتم.
بہ سمتشون رفتم و گفتم:ڪے میاد بریم دَر دَر؟
توجهشون بهم جلب شد،با عجلہ بہ سمتم اومدن.
نشستم رو زمین،سریع ڪنارم نشستن،پاهاے تپل فاطمہ رو بین دست هام گرفتم و گفتم:دخترامو ببرم دَر دَر!
مائدہ و سپیدہ با اخم زل زدن بہ پاهاے فاطمہ!
لپشون رو ڪشیدم و گفتم:حسودے موقوف! بزرگ بہ ڪوچیڪ!
مائدہ چهار دست و پا بہ سمتم اومد،دستش رو گذاشت روے رون پام و لرزون ایستاد.
دو تا دست هاش رو محڪم گذاشت روے ڪتفم.
با لبخند گفتم:آفرین دخملم،چہ زرنگ شدہ.
با ذوق جیغ ڪشید،لب هام رو گذاشتم روے لپ نرم و سفیدش،با یڪ دست ڪمرش رو گرفتم و گفتم:میشینے تا پاپاناے آجے رو بپوشونم؟
نشست روے پام.
ڪفش هاے فاطمہ رو پاش ڪردم.
چندسال قبل فڪر میڪردم مادرم من رو بیشتر دوست دارہ یا شهریار!
حالا ڪہ خودم مادر شدہ بودم،میفهمیدم چطور دوستمون دارہ.
من بچہ هام رو یڪ اندازہ دوست داشتم ولے متفاوت!
ڪے اون هانیہ ے شونزدہ سالہ فڪر مے ڪرد همسر یڪ طلبہ و هم زمان مادر سہ تا فرشتہ بشہ؟!
دخترهاے هشت ماهہ م واقعا فرشتہ بودن!
فاطمہ دختر بزرگم ڪہ از همین حالا قدرت نمایے میڪرد!
بہ نیت حضرت فاطمہ خودم اسمش رو فاطمہ گذاشتم.
مائدہ ى آروم و زرنگم ڪہ امیرحسین براے انتخاب اسمش قرآن باز ڪرد.
سپیدہ ے شیطون و ڪمے لوسم ڪہ من و امیرحسین باهم براے انتخاب اسمش قرآن باز ڪردیم و سورہ ے فجر اومد.
نگاهم رو بردم سمت امیرحسین،همونطور ڪہ یڪ دستش تو جیبش بود و با دست دیگہ ش برگہ ها رو جلوے صورتش گرفتہ بود،تڪیہ ش رو دادہ بود بہ دیوار.
استاد سهیلے چندسال پیش و مردِ زندگیم.
با لبخند زل زدم بہ صورتش،ریتم نفس هاے من بہ این مرد بند بود.
حتے بیشتر از دخترهامون دوستش داشتم.
هیچوقت ازش دلسرد نشدم،حتے وقتے نتونست پول خونہ جور ڪنہ و اتاق گوشہ ے حیاط خونہ ے پدریش رو براے زندگے ساختیم.
حتے وقتے لباس روحانیت تن میڪنہ و باهم بیرون میریم،نگاہ هاے خیرہ و گاهاً بد رومونہ!
حتے وقتے بعضے ها جلوم خیلے سنگین رفتار میڪنن چون همسر روحانے ام!
ولے ازخودش یادگرفتم چطورباهمہ خوب ارتباط برقرارڪنم وبگم ماتافتہ ے جدابافتہ نیستیم!
انسانیم،زن وشوهریم،زندگے میڪنیم مثل همہ!
سنگینے نگاهم رواحساس ڪرد،سرش رو بلندڪردوگفت:چیہ دیدمیزنے دخترخانم؟!
سرم رو انداختم پایین و مشغول پوشوندن ڪفش هاے مائدہ شدم.
همونطور گفتم:نگاہ عشقولانہ بهت مینداختم.
باشیطنت گفت:بندازعزیزم بنداز.
ڪفش هاے سپیدہ روهم پوشونم،مشغول دست ڪارے سر خرگوش هاے روے ڪفش هاشون بودن.
سریع سوارروروڪ هاشون ڪردم.
در رو باز ڪردم ویڪے یڪے هلشون دادم تو حیاط.
چنان جیغے ڪشیدن ڪہ گوش هام رو گرفتم!
امیرحسین باچشم هاے گردشدہ گفت:چہ شدت هیجانے!
_دختراے توان دیگہ!
نگاهم روروے برگہ هاش انداختم و گفتم:موفق باشے!
چشم هاش رنگ عشق گرفت!
لب هاش رو بهم زد:هانیہ!
_جانم!
_خیلے ممنونم ازدرڪ ڪردن و همراهیات!
مثل خودش گفتم:لازم بہ ذڪرہ وظیفہ بود.
ڪنارم ایستاد:اینطورے میخواے برے تو حیاط؟!سرمامیخورے.
نگاهم روبردم سمت دخترهاتاحواسم بهشون باشه:نہ هوا هنوز سرد نشدہ.
وارد حیاط شدم و گفتم:ڪارت تموم شد صدامون ڪن.
در رو بستم ورفتم سمت بچہ ها.
#ادامہ_دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan