🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 87 تمام بدنش سفت و سخت شده بود. همه جایش درد می کرد. جوری که اشکش درآمد. نمیفهمید ساعت چند است. در مغازه هم ساعتی نبود. از جا بلند شد. به زور کش و قوسی به تنش داد. همان دم صدای چرخیدن کلید آمد. کمی خودش را خم کرد و پیرمرد را دید. کرکره ها را بالا کشید و در شیشه ای را باز کرده داخل شد. -سلام! پیرمرد بشاش با لبخند نگاهش کرد و گفت: سلام بابا، صبحت بخیر! آیسودا لبخند زد. -ببخشید من اینجا... -بیا اینجا دخترم... جلو آمد و روبروی پیرمرد که پشت پیشخوان خم شده تا فلاکسش را بگذارد ایستاد. پیرمرد کمر صاف کرد. -من شرمنده ی تو شدم دخترم، دیشب به جای اینکه عین یه مهمون بهت عزت بدم بیارمت خونه، درو بستم و با لباس های خیس موندی اینجا... آیسودا فورا وسط حرفش پرید: نه اصلا، دستتون درد نکنه، همینم اگه نبودین من باید بیرون می خوابیدم. پیرمرد روی صندلیش نشست و گفت: دختر جان از چیزی فرار کردی؟ صادقانه گفت: بله! -خانواده ات؟ -نه پدرجان، پدرو مادرم فوت کردند. پیرمرد با تاسف و ناراحتی سر تکان داد. -پس از چی؟ -از آدم هایی که می خوان به زور تو خونه شون زندانیم کنن، من چهارسال زندانی بودم پدرجان، فقط به خاطر اینکه بله نگفتم سر سفره ی عقد. ابروی پیرمرد از تعجب بالا پرید. -چطور؟ -داستانش طولانیه، سرتونو درد نمیارم، الانم دیگه کم کم رفع زحمت می کنم... -صبر کن، خانم من یه ساعت دیگه میاد، دوست داره ببیندت! یعنی در جهان آدم های خوب هم پیدا می شوند؟ پیرمرد برایش از فلاکس چای ریخت و گفت: خوبه سرما نخوردی، این چای رو بخور گلوت تازه بشه! با کمال میل استکان را گرفت. روی صندلی خودش که کمی به پیشخوان فاصله داشت نشست. پیرمرد شکلاتی به سمتش دراز کرد و گفت: من تلخ می خورم امان از قندخون بالا، بگیر دخترم، چای تلخت شیرین میشه. تشکر کرد و شکلات را گرفت. -دیشب سخت بهت گذشت دخترم، شرمنده! -نگید تورو خدا، من بیشتر از محبتتون شرمنده میشم. حاج رضا را نمی شناخت. معتمد محل بود. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 88 نمی دانست پیرمرد تا صبح چه عذاب وجدانی گرفت. چقدر دنده به دنده شد. مگر می شد خیری در پیش باشد و حاج رضا انجام ندهد؟ دیشب معلوم نبود شیطان بود یا عقل خسته اش! دختر بیچاره را گرسنه با لباس های خیس در مغازه رها کرد و رفت. وقتی جریان را برای خانمش تعریف کرد خیلی ملامت شد. ولی خب ناشناس بودن آیسودا هم مزید بر علت بود. طولی نکشید که پیرزنی با موهای سفید که فرق از وسط باز کرده بود داخل مغازه شد. حاج رضا به احترامش از جا بلند شد. پیرزن با مهربانی سلام همسرش را جواب داد و چشم چرخانده به آیسودا رسید. دخترک در حال و هوای خودش بود. حاج رضا سرفه ای کرد تا توجه آیسودا جلب شود. ولی آیسودا انگار فرسنگ ها از آنها دور بود. پیرزن جلو رفت و دستش را روی شانه ی او گذاشت. آیسودا از بس غافلگیر شده بود، وحشت زده از جا پرید. پیرزن جا خورد. نمی دانست حرکتش این واکنش تند را در پی دارد. آیسودا گنگ به پیرزن نگاه کرد. حاج رضا از پشت پیشخوانش بلند شد و گفت: دخترم، خانمم برای دیدن شما اومده. تازه نگاه آیسودا صاف شد. مودبانه سلام داد و گفت: ببخشید، یه لحظه ترسیدم. -سلام عزیزم، بشین راحت باش! -راحتم خانم. به شدت معذب بود. برخوردشان آنقدر خوب بود که او نمی توانست واقعا حرفی بزند. -عزیزم با من میای امروز رو ناهار مهمونمون باشی؟ آیسودا متعجب نگاهش کرد. -منو حاج رضا تنهاییم، اگه ... -نه یعنی...من نمی خوام مزاحم بشم. نمی خواست بگوید اعتماد ندارد ها... اما سرخود مهمون خانه ی غریبه ها بشود که چه؟ -عزیزم مهمان حبیب خداست، چه مزاحمتی؟ -مهمون زوری آخه؟ پیرزن بانمکی بود. فورا اخم کرد. -نگو دختر جان...می دونم راحت نیستی، ممکنه اعتماد هم نداشته باشی، ولی خوشحال میشیم اگه قبول کنی. تردید داشت. ولی دلش هم می خواست سرش را درون یک اتاق گرم روی بالش بگذارد و بی دغدغه بخوابد. نه اینکه بترسد در این شهر دو مرد منتظر هستند تا پیدایش کنند و او دوباره زندانی شود. صادقانه گفت: می تونم بخوابم؟ پیرزن با دلسوزی نگاهش کرد. -با من بیا عزیزم. ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆