♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت136🍃
مرضیہ_ببین فاطمہ کیفتو اینجا بذار ، رفتے پایین من تو آیفون تصویرے میگم کیفت جا مونده برات میارمش پایین .
اگر هم پرسید بگو این همکارم تو مهدکودکه
فاطمہ_باشہ ...باشہ
فاطمہ استرس داشت من هم دست ڪمے از او نداشتم .
_آروم باش ، توڪل بہ خدا ڪن .چند تا نفس عمیق بکش
فاطمہ سیدعلے را بغل ڪرد و پایین رفت.
چند دقیقہ بعد مرضیہ آیفون را برداشت
و بہ فاطمہ گفت ڪہ کیفت جامونده.
گوشیش را برداشت و تماسے با رضایے گرفت ڪہ مبادا خودش را نشان دهد.
چادر رنگیش را پوشید و پایین رفت.
ڪنار پنجره رفتم وگوشہ پرده را آرام ڪنار زدم .
ڪنار ماشین ایستاده بود و سیدعلے را بغل گرفتہ بود.
بالاخره دیدمت .بعد از چہار ماه دورے ...دیدمت .
باور نمیڪنم میبینمت .خودتے طوفانِ من؟
دستمو بہ دهان گرفتم و هق هق وار گریہ ڪردم .
عزیز ِ حُسنا ڪجا بودے؟ چرا نیومدےمنو ببینے؟
چقدر لاغر شدے طوفانم.محاسنت هم ڪہ زیادے بلند شده .
سرتو بالا بگیر و نگاهم ڪن .من اینجام ... این بالا
مرضیہ ڪیف را بہ فاطمہ داد و در را بست.
حس بدے داشتم ، نگران این بودم مبادا فاطمہ جلو بنشیند. اما او در ِعقب را باز کرد و نشست.
طوفان سیدعلے را بہ فاطمہ داد
لحظہ ے آخر ڪہ میخواست سوار ماشینش شود سرش را بالا آورد و نگاهے بہ پنجره انداخت.
پرده را انداختم .دست بہ قلبم
گرفتم .
_واے نڪنہ منو دیده باشہ؟
نہ نہ اون لحظہ پرده را سریعا انداختم.
مرضیہ داخل اتاق شد.
مرضیہ_خدارو شڪر این چند وقت بیرون نرفتے اگر چہ بیرون هم میرفتے متوجہ نمیشد.
اما خب دیگہ اینجا جاے موندن نیست.رد اینجا رو زدن باید احتیاط ڪرد .
فورا شماره آقاے سعیدے را گرفت.
مرضیہ_قرار شد تا یڪ ساعت دیگہ بیاد اینجا
من اما هنوز در هیجان دیدن یارم بودم.
از وقتے دیده بودمش ، دلتنگیم چندبرابر شده بود.
دوست داشتم همین الان از خونہ بیرون بزنم و سراغش بروم .
اما افسوس ڪہ نمیشد ...
حدود یکساعت بعد آقاے سعیدے آمد و مرضیہ ڪلیت ماجرا را تعریف ڪرد.
سعیدے_اینجورے باید خونہ رو عوض ڪرد و شما هم محل دیدارتون باید محل کار خانم رضوے یعنے مہدڪودڪ باشہ .
مرضیہ_اونجا رفت وآمد زیاده همہ میشناسن خانم رضوے رو مشڪلے پیش نمیاد؟
سعیدے_نہ مشڪلے پیش نمیاد ، شما قبلش باهاش هماهنگ کن و تدابیر لازم رو انجام بدید .اونجا از لحاظ مڪان جاے بہترے هست.
صحبت بہ تدابیر اطلاعاتے رسید و من ترجیح دادم از آنجا دور شوم .
بہ اتاقم رفتم و روے تخت نشستم .پاهایم را در شڪمم جمع کردم و سرم را روے زانوهایم گذاشتم.
دلتنگیم آنقدر زیاد بود ڪہ قلبم دیوانہ وار خودش را بہ قفسہ سینہ ام میڪوبید.
طوفان ... ڪجایے ؟
ڪار ِ من شده روزانہ مرور خاطراتت ...
خوب یادم هست.
"یہ روز عصر زنگ در آپارتمان بہ صدا در اومد. از چشمیہ در نگاه ڪردم،هیچڪس نبود.
توجہے نڪردم ، دوباره زنگ در بہ صدا در آمد. اینبار هم نگاه ڪردم ڪسے نبود.چادرم را پوشیدم و در را باز ڪردم.
شاخہ گلے جلو صورتم قرار گرفت .یہ شاخہ گل رُز سفید
طوفان_بفرمایید شاهزاده خانم
خنده ام گرفتہ بود.
_پس صاحب این دستہا ڪجا هستند؟
خودش را بہ جلو پرت کرد و گفت:
_صاحب این دستہا رفتہ بودن گل بچینن براے خانومشون دیگہ.
ڪلے هم خار رفتہ تو دستم.
دستش را جلو آورد ڪہ من نگاهے بیندازم
میدونستم منظورش چیہ؟
دستاشو بوسیدم
_خوب میشن
طوفان_آهان حالا شد .همہ خارها ڪنده شدن
_اے شیطون ...
نگاهے بہ گل ڪردم
_چقدر خوشگلہ ممنون آقا ...حالا مناسبتش چیہ؟
طوفان_مگہ مناسبت میخواد ؟ همینجورے گرفتم
_نہ دیگہ من تو رو میشناسم،اهل این چیزها،نیستے
طوفان_هیچے خانم جون از بس گفتے چقدر بے احساسے ،لااقل ڪادویے گلے چیزے بخر منم گفتم بہ حرف خانمم گوش ڪنم.
_ممنون خودت گل بودے ولے واقعا خوشگلہ ...حسابے ذوق ڪردم .
طوفان_قابل تو رو نداره البتہ خانوم ما خوشگلتره ها
اینهم در وصف خانم خونہ ام :
"از پشت تریبون دلم عشق چنین گفت
معشوق تو زیباست ، قشنگ است ، ملیح است
اعضاے وجودم همہ فریاد ڪشیدنت احسنت ، صحیح است...صحیح است...صحیح است."
ومن در دل چقدر ذوق زدم براے شعرت .
هنوز شاعرانہ هایت را بہ یاد دارم .
دلتنگتم
محبوبِ دلِ خستہ من! ڪجایے ...
✍🏻
#نویسنده_زهراصادقے
↩️
#ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯