در یک آبگیر دو مرغابی ویک لاک پشت زندگی می کردند. وقتی آبگیر خشک شد مرغابی ها مجبور شدنداز آن جا بروند. لاک پشت غمگین شد وگفت :من که نمی توانم مثل شما پرواز کنم؟ روزبعد مرغابی ها چوبی را به منقار گرفتند ولاک پشت را باخود بردند. کلاغ وجغد با دیدن لاک پشت درآسمان جیغ زدند وگفتند :لاک پشت شده پرنده! اومدّتی ساکت ماند وجواب نداد. امّا تا دهانش را باز کرد از بالا به زمین افتاد. تیغ گل ها دستم را زخمی کرده بود. سال گذشته با دوستانم به باغ عمورضا رفتیم.