#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
به روايت حانيه ................................................... فاطمه: حانیه جان ، عزیزم گلم عشقم نفسم دیروقته ، خواهشا بیا بیخیال شو. شب بمون همین جا دیگه. یا حداقل بزار زنگ بزنم بابات یا اقا امیرعلی.
_ واه فاطمه کجا دیروقته؟ تازه ساعت هفته ، ساعت نه هوا تاریک میشه.
فاطمه: خب تاحالا پیاده نرفتی یه وقت گم میشی ، حالا هوس پیاده روی زده به سرت؟
_ خداحافظ
فاطمه:حانیه
_ خداحافظ
بی توجه به صداکردنای فاطمه خداحافظی کردم و راه افتادم. با اینکه از صبح پیش فاطمه بودم ولی دلم گرفته بود و نیاز به پیاده روی داشتم. بیخیال میرفتم تو کوچه پس کوچه هایی که نمیدونستم کجا میرن. شدیدا نیاز به کسی داشتم که بتونم باهاش حرف بزنم. کسی که بتونم بهش بگم همه چیز رو. نگرانی هامو، دلهره هامو، حسی که نمیدونستم چیه و کی بود بهتر از خدا؟
شروع کردم به گفتن.همه چیزهایی که خودش میدونست رو براش تکرار کردم ؛ و عجب مسکنی بود این درد و دل برای دل بی تاب من.
به خودم که اومدم دیدم ساعت هشت و نیمه و هوا تاریک. نگاهی به اطرافم انداختم ، هیچ آشنایی با اینجا نداشتم ، یه کوچه تاریک و خلوت .
سریع گوشیم رو دراوردم . یک درصد بیشتر شارژ نداشت. ده تماس بی پاسخ از فاطمه ، نه تماس بی پاسخ از امیرعلی.
ای وای. گوشیم بی صدا بوده و نشنیده بودم حتما حسابی نگران شدن ، شماره فاطمه رو گرفتم ، یه بوق خورد و گوشیم خاموش شد، بهتر از این نمیشد؛ من یه دختر تنها ، تو یه کوچه خلوت تاریک که نمیدونم کجاست ، با خانواده ای که شدیدا نگرانم شدن مطمئنا .
هرچی میرفتم به انتهای کوچه نمیرسیدم ، انگار کوچش بی انتها بود . با صدای بوقی که از پشت سرم میومد ، با ترس برگشتم عقب ، یه بی ام وه سفید، که رانندش دوتا پسر بودن ، دیگه نتونستم تحمل کنم و اشکام دونه دونه جاری شدن رو صورتم.
یکی از اون پسرا: جون خانوم خوشگله گریه چرا؟ کاریت نداریم که ، فقط نیازمند کمی حال هستیم همین .
و اون یکی: اره جیگر. بپر بالا. به توام حال میدیما.
حالم داشت از این همه جسارت به هم میخورد. با نفرت دندونام فشار دادم و گفتم: برو گمشو.
اما اونا پرو تر ازاین حرفا بودن ، پسری که سمت راننده نشسته بود ، پیاده شد و بند کولم رو کشید ، با نفرت از دستش کشیدم ، بعد گوشه شالم رو گرفت و قبل از این که بتونم کاری انجام بدم از سرم در اوردش ، اشکام دیگه امون نمیدادن، رفتم طرفش که شالمو ازش بگیرم که سریع منو کشید به سمت خودش ، با تمام قدرتم پسش زدم و بیخیال شالم شروع کردم به دوییدن ، اون دوتا هم بدون ماشین دنبالم دوییدن ، هق هق گریم سکوت کوچه رو بهم میزد و عجیب بود که تو اون کوچه ، هیچکس نبود و با این همه سر و صدا هم هیچکس از خونش نیومد ببینه چه خبره ، فقط میدوییدم و تو دلم ناله میکردم که پس چرا این کوچه تموم نمیشه؟ کلیپسم حسابی شل شده بود و موهام باز شده بود ، وقتی متوجه خیابون اصلی شدم ، سرعتمو بیشتر کردم و رفتم سمت پیاده رو که بپیچم تو خیابون اصلی ، که پام به میله ای گیر کرد و افتادم زمین ، کلیپسم از سرم افتاد و همه موهام باز شد، از درد چشمامو بستم ، اما با یاداوری اون دوتا سریع چشمامو بازکردم که یه جفت کفش مردونه جلوم بود ، گفتم دیگه کارم تمومه ، حتما یکی از اون پسران ، سرمو که اوردم بالا ، نمیتونستم چیزی رو که جلوی چشمامه رو باور کنم ، چندبار چشمامو باز و بسته کردم و بعد بی اختیار گوشه شلوارشو چنگ زدم ، شدت گریم بیشتر شده بود و نفس کشیدن برام مشکل........
تو آن تك بيت نابي كه غزل هايم به پایش سجده کردند......
شعر: افسانه صالحی
#ادامه_دارد
#ح_سادات_کاظمی