#سلام_بر_ابراهیم
#قسمتنودچهارم
﷽
یک ماه از مفقود شدن ابراهیم می گذشت. هیچکدام از رفقای ابراهیم حال
.و روز خوبی نداشتند
.هــر جــا جمــع می شــدیم از ابراهیــم می گفتیــم و اشــک می ریختیــم
.برای دیدن یکی از بچه ها به بیمارســتان رفتیم. رضا گودینی هم آنجا بود
.وقتی رضا را دیدم انگار که داغ دلش تازه شده، بلندبلند گریه می کرد
بعد گفت: بچه ها، دنیا بدون ابراهیم برای من جای زندگی نیســت! مطمئن
!باشید من در اولین عملیات شهید می شم
یکی دیگر از بچه ها گفت: ما نفهمیدیم ابراهیم که بود. او بنده خالص خدا
بــود. بین ما آمد و مدتی با او زندگــی کردیم تا بفهمیم معنی بنده خدا بودن
.چیست
.دیگری گفت: ابراهیم به تمام معنا یک پهلوان بود، یک عارف پهلوان
٭٭٭
پنج ماه از شهادت ابراهیم گذشت. هر چه مادر از ما می پرسید: چرا ابراهیم
!مرخصی نمی آید، با بهانه های مختلف بحث را عوض می کردیم
مــا می گفتیــم: الان عملیاته، فعلاً نمی تونه بیــاد و… خلاصه هر روز چیزی
.می گفتیم
.تا اینکه یکبار مادر آمده بود داخل اتاق
روبروی عکس ابراهیم نشســته و اشک می ریخت! جلو آمدم. گفتم: مادر
چی شده!؟
!گفــت: مــن بوی ابراهیــم رو حس می کنــم! ابراهیم الان تــوی این اتاقه
…همینجاست و
.وقتی گریه اش کمتر شد گفت: من مطمئن هستم که ابراهیم شهید شده
مادر ادامه داد: ابراهیم دفعه آخر خیلی فرق کرده بود، هر چه گفتم: بیا بریم
خواستگاری، می خوام دامادت کنم، اما او می گفت: نه مادر، من مطمئنم که
!برنمی گردم. نمی خواهم چشم گریانی گوشه خانه منتظر من باشه
چند روز بعد دوباره جلوی عکس ابراهیم ایســتاده بود و گریه می کرد. ما
.بالاخره مجبور شدیم دائی را بیاوریم تا به مادر حقیقت را بگوید
آن روز حال مادر به هم خورد. ناراحتی قلبی او شدیدتر شد و در سی سی یو
!بیمارستان بستری شد
سال های بعد وقتی مادر را به بهشت زهرا می بردیم بیشتر دوست داشت
.به قطعه چهل و چهار برود
.به یاد ابراهیم کنار قبر شهدای گمنام می نشست
هــر چند گریه برای او بد بود. اما عقده دلــش را آنجا باز می کرد و حرف
.دلش را با شهدای گمنام می گفت
ادامه دارد....