#خاطره_نوشت
دیشب خانمم زنگ زد و گفت برم دنبال پسر بزرگمون - محمد حسین - که خونه دوستش بود.
ماشین نداشتم، حسین من رو تو وسط راه برد، از اونجا با تپسی رفتم دم خونه دوستش. محدوده خیابون ایران بود. آقا پسر که اومد پایین بهش گفتم ماشین بگیرم بریم خونه یا پایهای پیاده تا یه جایی بریم؟!
گفت پیاده بریم، برف میومد. تا نزدیک میدون شهدا ۱۰ دقیقه راه بود و پیاده اومدیم. تو راه یه بازی تعریف کردیم 😁
به هر درختی میرسیدیم تکونش میدادیم، برفهاش میریخت روی سرمون 😂 کلی خوش میگذشت. درختهای بزرگتر برای من بود و کوچیکها برای محمد حسین. چون بازی میکردیم، حدود نیم ساعت طول کشید تا رسیدیم شهدا ولی واقعاً خوش گذشت.
اونجا هم یه کادو خیلی جمع و جور برای مامان خریدیم. رفتیم کاغذ کادو هم خریدیم و بعد اومدیم اتوبوس سوار شدیم و تو راه با محمد حسین کلی حرف زدیم.
وقتی رسیدیم خونه هم یواشکی هدیه رو کادوپیچش کردیم و دادیم به مامان ...
👈 میشه از یه خونه برگشتن ساده، یه روز با خاطره ساخت. هم بازی کرد و هم بار درختها رو سبک کرد 🌹🙏
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓
@dadhbcx
┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛