کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #قسمت26 قبلا طرز حرف زدن آدم ها وطرز لباس پوشیدنشان، به
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 *راحیل* وقتی پیامش را خواندم، هیجان زده شدم ضربان قلبم بالا رفت."حالا این چه قدر جدی گرفته است."وای اگر بگویدمی خواهم بیایم خواستگاری چه بگویم.خودم هم نمی دانستم بایدچی کار کنم.گوشی را برداشتم تا برایش بنویسم ما به درد هم نمی خوریم، ولی نتوانستم، من عاشقش بودم و دلم نمی خواست از دستش بدهم. آن نگاه گیرا، صدای گرم، تیپ و هیکلش برایم آنقدر جذابیت و کشش داشت که دل از دست داده بودم.این روزها دلم سرگردان بود. اشتهایم به غذا کم شده بودوتنهایی را می طلبیدم. فقط مادرم متوجه ی این بی‌تابی من شده بود. این را از نگاههایش می فهمیدم. روی تخت نشسته بودم و زانوهایم را بغل کرده بودم.اسرا وارد اتاق شدو دستش را روی کلید برق گذاشت و پرسید:–خاموش کنم؟من و اسرا اتاق مشترک داشتیم.پرسیدم مامان کجاست؟ــ فکر کنم رفت توی اتاقش.ــ خاموش کن بگیر بخواب من میرم پیش مامان.باید با مادر حرف می زدم، فقط او می توانست آرامم کند و راهی نشانم دهد.چند تقه به در زدم و داخل رفتم.مادرم سرش را از روی دفترچه ایی که دستش بود و چیزی که می نوشت بلند کردو گفت: –کاری داشتی؟قیافه ی مظلومی به خودم گرفتم و گفتم: –امدم شب نشینی.لبخندی زدوگفت:–بیا تو دخترم.دفترش را بست و روی کتابخانه‌ی گوشه ی اتاقش گذاشت وگفت: –برم واسه مهمونم یه چیزی بیارم بخوره. من هم به شوخی گفتم:–زحمت نکشید امدیم خودتون رو ببینیم.مادر با خنده بیرون رفت ومن با نگاهم رفتنش را تا دم در همراهی کردم. یه تاپ و شلوار ست پوشیده بود که خودش بافته بود.واقعا دربافتنی استاد بود.گاهی برای دیگران هم بافتنی انجام می داد با دستمز بالا. می گفت پول وقتی که پایشان گذاشته ام رامی گیرم. همیشه خوش تیپ بود. وقتی آنقدر مرتب لباس می پوشید غم دلم را می گرفت کاش بابا بود. نگاهی به دفتر روی کمد انداختم. اجازه نداشتم بخوانمش، مادر همیشه می گفت بعد از مرگم بخوانیدش، واسه همین از آن دفتر خوشم نمی آمد.مادرگاهی در این دفتر چیزایی می نوشت، خودش می گفت از دل گرفتگی ها، از تنهایی ها، از شادی ها و غم هایم می نویسم.اتاقش بر عکس اتاق من و اسرا، خیلی ساده بود. پرده لیمویی با گل های سفید از پنجره آویزان کرده بودو فرشی که کل اتاق را می پوشاند.که البته الان قالی شویی بودوکف اتاق موکت بود. تخت نداشت خودش دوست نداشت بخرد. می گفت روی زمین راحتم.چشمم به کتابی که روی زمین کناردستم بود افتاد، رویش با رنگ قرمز نوشته بود، "عطش"ورق زدم، نوشته بود: "ای عشق همه بهانه از تو"برام جالب شد. خط پایینش نوشته بود:"...الهی برایمان گفته اند: آنان که تو را شناختند تنها جسمشان در دنیا با مردم و قلبشان همیشه در نزد توحاضر است و اگر لحظه ایی ازتو چشم بربندند روحشان از شوق دیدارت در قالب جسم تاب نیاورد."با خواندنش موهای بدنم سیخ شد، حالم دگرگون شد، نمی دانم چه شد، احساس کردم دوباره از خدا فاصله گرفته ام و این یک تلنگر بود.مادر با پیاله ایی پسته و بادام که توی یک پیش دستی گذاشته بود امد.کتاب را بستم و پرسیدم:– کتابو تازه خریدید؟ــ نه، خیلی وقته، یه بارم خوندمش، الان می خوام دوباره بخونمش.ــ آخه ندیده بودمش تو کتابخونه.ـ داخل کشو بود.حالا اگه می خوای تو اول بخونش. ✍ ...