کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
﷽ #مردے‌در‌آئینہ 💙 #قسمت‌نودوهشتم #رمان‌معرفتے :) #قلم‌شہید‌سید‌طاها‌ایمانے 🌱 تا آخر ني سلول
💙 :) 🌱 اشتیاق اصلا نفهميدم زمان چطور گذشت ... تمام روز رو خوابيده بودم ... با كش و قوس حسابي به بدنم، همه عضلات رو از توي هم بيرون كشيدم و نشستم ... آسمان بيرون از پنجره هم مثل داخل اتاق تاريك شده بود ... بلند شدم و از پنجره به بيرون نگاه كردم ... چقدر رفت و آمد بود، حتي توي اون خيابون باريك ... هر چقدر بيشتر به بيرون و آسمان نگاه مي كردم بيشتر از دست خودم عصباني مي شدم ... با وجود اينكه اون خواب طولاني عالي بود اما ارزشش رو نداشت ... ارزش وقتي رو كه از من گرفته بود ... براي كاوش و تحقیق. .. براي دیدن و تحلیل كردن ... حتي براي حرف زدن با مرتضي ... 3 روز بيشتر قم نبودیم ... براي چند لحظه با ناراحتي سرم رو گذاشتم روي شیشه پنجره ... نمي دونستم ساندرز و بقیه الان كجان ... هر چي به مغزم فشار آوردم شماره اتاق ساندرز رو يادم نیومد ... انگار خاطرات اون چند ساعت، كلا از بایگاني ذهنم پاك شده بود ... از اتاق زدم بيرون و راه افتادم سمت پذيرش كه شماره اتاق شون رو بپرسم ... به آسانسور نرسيده، از پشت صدام كرد ... باورم نمي شد ... برگشتم سمتش ... دست نورا توي دستش، اونم داشت مي اومد سمت آسانسور ... ـ نگرانت شده بودیم... حالت بهتره؟ ... لبخند خاصي صورتم رو پر كرد ... چرا؟ ... نمي دونم ... نگاهم بین اونها چرخي زد و دوباره برگشت روي لي دن ... جايي ميخواید برید؟ ... سریع منظورم رو فهمید ... ـ مرتضي پايينه ... نیم ساعت ديگه از هتل م ميري سمت حرم براي زیارت ... فرصت ندادم جمله اش تموم بشه ... ـ تا نیم ساعت ديگه منم پايينم ... منتظر بمونید ... بدون من نرید ... بدون اینكه حتي لحظه صبركنم، سریع برگشتم سمت اتاق ... اصلا حواسم نبود شاید مكالمه با دي نيب ما ادامه پیدا كرد ... فقط حال خودم رو مي فهميدم كه دل توي دلم نيست ... مي خواستم هر چه زودتر از هتل بزنم بيرون ... اگه مجبور مي شدم تا روز بعد صبر كنم، مطمئن بودم زمان از حركت می ایستاد و ديگه هیچ مسكن و خواب آوری نمي تونست تا فردا نجاتم بده ... سریع دوش گرفتم و لباسم رو عوض كردم ... از اتاق كه اومدم بيرون، هنوز موهام كامل خشك نشده بود ... زودتر از بئاتريس ساندرز، من به لابي هتل رسيدم ... از آسانسور كه خارج شدم، پیدا كردن شون كار سختي نبود ... نورا با فاصله از اونها داشت با عروسكش بازي مي كرد ... و اون دو نفر هم روي مبل، غرق صحبت با هم بودن ... ليدن پاهاش رو رو ي هم انداخته بود ... هيزاو دار نسبت به در آسانسور و ورودی طوري نشسته بود كه دخترش در مركز نگاهش باشه ... بهشون كه نزديك شدم، مرتضي زودتر من رو دید ... از جا بلند شد و باهام دست داد ... ـ به نظر حالت خیلي از قبل بهتره ... لبخندي مملو از شادي تمام صورتم رو پر كرد ... ـ با تشكر از شما عالیم ... و صد در صد آماده كه بریم بیرون ... با كمي فاصله، نشستم روي مبل جلويي اونها ... ـ مي خواستیم نماز مغرب و عشا رو حرم باشیم ... اما نشد ... مثل اينكه خدا واسه شما نگهمون داشته بود ... چه اعتقاد و واژه ی عجيبي ... خدا ... چيه واكنش مقابل و جبهه گيرانه ای نشون ندادم اومدنم، ديدن و شنيدن هم ینی عجايب بود ... و واكنش اشتباهي از من مي تونست اونها رو قطع كنه ... چند لحظه بعد، خانم ساندرز هم به ما ملحق شد ... هيبا چادر مشكي ... توي فاصله اي كه من بي هوش افتاده بودم خريده بودن ... بالاخره در ميان هیجان و اشتياق غیر قابل توصيف من، راهي حرم شدیم... «اللّهُمَ عَجِّل لِوَلیِّڪَ‌ الفرج»