جوون بود
بابا اصلن رفیق نبود با حسین
دوسش نداشت🥲
رفیقش با اصرار و بدبختی دستشو گرفت
اربعینی بردش کربلا...
توی چادرها، خوابیده بود.. خسته..
بین خواب بلند شد، دید یه آقایی سبزپوش
داره میچرخه بالا سر زوار خوابیده
پتو میکشه روشون سرما نخورن..
اومد بالا سرش.. گفت: «تو ما رو دوس نداری
ولی ما تو رو دوس داریم بیمعرفت»
جوونه، پیر شد.. موند کربلا.. شد پیرغلامحسین
اینجوری میبره حسین💔 :)
حضرتارباب..