فَصاح قنفذ ... دود بود و آتش ... برقِ شمشیر بود و صداے هلهلهه ... قنفذ از میانشان فریاد زد : رها کن جامه ے علے ع را !! دیگرے دستور داد : بزن! آنقدر بزنید ... تا رها کند!