سال 1362 هنوز مسئول تحقیقات و بازرسی لشکر 27 بودم. یک شب برای بازدید همراه حاج همت که فرماندۀ لشکر بود به قلاجه رفتیم. قلاجه منطقهای جنگلی در جادة ایلام بود.
ده کیلومتر بچهها گسترش پیدا کرده بودند. دوازده گردان لشکر آنجا بود. مهندسی و بهداری لشکر هم بود. همه چادر زده بودند. با یکی دو تا از فرمانده گردانها قدم میزدیم. ساعت حدود 2 نصف شب بود. در آن نیمه شب تعداد زیادی نماز شب میخوانند. همت با حسرت نگاه میکرد. تا اینکه زد توی سرش و گفت: خاک بر سر من! من کی شهید میشوم! اینها چه کسانی هستند؟! این بچهها با این سن و سال. بعد از کمی سکوت گفت: صورتم میخندد. قلبم آتش است! راوی : سردار رضا ربیعی