اینک شوکران ۱ توی همان محله‌مان یک خانه اجاره کردیم. نیمه‌ی شعبان عروسی گرفتیم. دو، سه روز مانده بود به امتحانات ثلث سوم. شب‌ها درس می خواندم. منوچهر ازم می پرسید، می‌رفتم امتحان می دادم. بعد از امتحانات، رفتیم ماه عسل. یک ماه و نیم همه‌ی شمال را گشتیم. هر جا می‌رسیدیم و خوشمان می‌آمد، چادر می زدیم و می ماندیم. تازه آمده بودیم سر زندگی‌مان، که جنگ شروع شد. اول، دوم مهربود. سر سفره ی ناهار از رادیو شنیدیم سربازهای منقضی ۵۶ را ارتش برای اعزام به جبهه خواسته. از منوچهر پرسیدم «منقضی ۵۶ یعنی چه؟» گفت «یعنی کسانی که سال ۵۶ خدمت‌شان تمام شده.» داشتم حساب می کردم خدمت منوچهر کی تمام شده که برادرش، رسول، آمد دنبالش و با هم رفتند بیرون. بعدازظهر برگشت، با یک کوله‌ی خاکی‌رنگ. گفتم «این را برای چه گرفته ای؟» گفت «لازم می شود.» گفت «آماده شو، با مریم و رسول می خواهیم برویم بیرون.» دوستم، مریم، با رسول تازه عقد کرده بودند. شب رفتیم فرحزاد. دور میز نشسته بودیم که منوچهر گفت «ما فردا عازمیم.» گفتم «چی ؟ به این زودی؟» گفت «ما جز همان‌هایی هستیم که اعلام شده باید برویم.» مریم پرسید «ما کیه ؟» گفت «من و داداش رسول.» مریم شروع کرد به نق زدن که «نه رسول، تو نباید بروی. ما تازه عقد کرده ایم. اگر بلایی سرت بیاید من چی کارکنم ؟» من کلافه بودم، ولی دیدم اگر چیزی بگویم، مریم روحیه اش بدتر می شود. آن ها تازه دو ماه بود عقد کرده بودند. باز من رفته بودم خانه‌ی خودم. چشم هایش روی هم نمی‌رفت. خوابش نمی آمد. به چشم های منوچهر نگاه کرد. هیچ‌وقت نفهمیده بود چشم های او چه رنگی اند؛ قهوه ای، میشی یا سبز؟ انگار رنگ عوض می کردند. دست های او را در دستش گرفت و انگشتانش را دانه دانه لمس کرد. خنده‌ی تلخی کرد. دو تا شست‌های منوچهر هم اندازه نبودند. یکی از آن ها پهن‌تر بود. سر کار پتک خورده بود. منوچهر گفت «همه دو تا شست دارند. من یک شست دارم یک هفتاد!» می خواست همه‌ی این‌ها را در ذهنش نگه دارد. لازمش می شد.. منوچهر گفت «فقط یک چیزی توی دنیا هست که می تواند تو را از من جدا کند. یک عشق دیگر؛ عشق به خدا ، نه هیچ چیز دیگر.» @daghighehayearam