شهاب سرش را می‌چرخاند طرف من و چشمانش را تنگ می‌کند و می‌گوید: کتاب «سرزمین نوچ» رو خوندی؟ نویسند‌ش آمریکا زندگی کرده. خوانده‌ام. حال و روز ایرانی‌های مقیم آمریکا، با تمام زوایای سانسوری و غیر سانسوریش. نویسنده‌ی صادقی است. مثل آخرین پدرخوانده‌ی زولا. یکی خریدم و بچه‌ها بردند. نادر می‌گفت دروغ ترجمه شده است. باید زبان اصلی خواند. مسعود زبان اصلی خواند. غروب با همه‌ی بچه‌ها برمی‌گردیم و با تعارف من همه هوار می‌شوند خانه‌مان! مادر شام ماست و خیار درست کرده بود و با آمدن بچه‌ها آبش را زیاد کرد، نان خشک هم خرد کرد و شد غذا. وقتی کاسه را گذاشتم وسط سفره و خرما و سبزی هم کنارش؛ وحید ابرو بالا داد و زیر لب گفت: خدایا گفتی درس بخون، خوندم‌. گفتی نرو لاواستریت نرفتم. گفتی بکن نکن. من چی بهت گفتم؟ گفتم همه چی حرف تو، یه جا حرف من! قرار به شکنجه نبود! از سر کوچه بوی کباب می‌آد؛ حالا که سفرتو انداختی ماست‌خیار جلوم می‌ذاری؟ قاشق قاشق می‌خورد و با تکه‌هایش جمع را می‌خنداند. همه‌ی حواسم به آریا بود که بعد از این همه بی‌تابی لبخند به لب کنارمان نشسته است و همراهی می‌کند. وحید پیاز را برداشت و با مشت کوبید وسطش. پیاز هیچ به روی خودش نیاورد و دست دردناکش را به شدت تکان داد: آخ آخ... میثم با این پیازاتون. - عزیزمی. چاقو برای چیه کنارش! - بالاخره یه مردی گفتن! وحید ربع پیاز را داخل دهانش گذاشت! صدای قرچ‌ قرچ جویدن پیاز دادمان را هوا برد! تا موقع رفتن هر چه حرف زد طعم پیاز داشت و از جانب همه طرد شد. بنده‌ی خدا را فرستادیم برای خرید، کی؟ ساعت یازده شب. دوباره گرسنه‌مان شد و رفت ساندویچ بخرد. زنگ زد که بپرسد چه مدل بخرد. شهاب تا تلفن را برداشت گفت: اَه اَه اَه، آدم به درد نخور. ببند دهنتو. بوی پیاز دهان وحید گند نبود اما خیلی چیزها هست که گند زده است به زندگی من جوان. همین است دیگر! زندگی که فقط راه هموار نیست. نفس‌گیری‌هایش است که ظرفیتت را بالا می‌کشد و آدمیتت را به سنجش می‌گذارد. آریا تمام این لحظات را با خنده‌های نمکینش همراهمان بود. شب دیرتر از همه هم رفت. کنار در تا ساعت دو ایستادیم و حرف زدیم.‌ می‌گفت: یه بار بخاطر یکی از دوست دخترام آرش باهام‌ درگیر شد میدونی چی بهش گفتم میثم؟ @daghighehayearam