- چی شد؟ قبول کرد؟ - می خوری زمین. مراقب باش دختر! آنجلا با چابکی خودش را کنترل کرد تا مانعی که داشت تعادلش را به هم می زد رد کند: - نکند خوشش نیامده؟ - غلط کرده... فقط دلایل بیشتری می خواهد. - اما به نظر من این روزها قتل دلیل نمی خواهد؛ به خصوص یکی مثل ادواردو. این خودکشی است که احتیاج به دلیل دارد؛ آن هم برای کسی مثل ادواردو که نه مشکل مالی دارد، نه مشکل خانوادگی یا عاطفی؛ بدون یک یادداشت خشک و خالی. جوآنّی در ماشین را باز کرد و نشست توی ماشین مشکی اش. به آنجلا هم گفت تا سوار شود. - می دانی آنجلا خیلی هیجان زده ام. دلم می خواهد یک کار متفاوت بکنم. - من رقصیدن را دوست دارم. - ولی من از ورجه وورجه های امروزی خوشم نمی آید. یک مشت آدم توی هم وول می خورند. - پس چی دوست داری؟ - لباس خریدن. هیچ چیز مثل لباس خریدن حالم را خوب نمی کند... اما فعلاً که کمد لباسم پر است و دیگر جا ندارد. - شوخی می کنی؟ من که تو را همیشه با یک کت و شلوار مشکی دیده ام. فکر کنم یکی دیگر هم بود که سورمه ای بود. - مزخرف می گویی. من چهارده دست کت و شلوار دارم. البته خُب همه شان رنگ تیره دارند. آنجلا صدای ضبط ماشین را کم تر کرد و کمی بیشتر چرخید طرف جوآنّی. - ببینم تو معمولاً لباس هایت را از کجا می خری؟ - فروشگاه ورساچی. توی خیابان بیستِ سپتامبر. - با این که من از انتخاب لباس متنفّرم، ولی پیشنهاد بدی هم نیست؛ فقط به شرط این که اجازه بدهی من برایت انتخاب کنم‌. @daghighehayearam