🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸
🌺🌸
🌸
#رمان_رنج_مقدس۲
#نرجس_شکوریانفرد
#قسمت_سی_ام
توی دانشگاه زیاد به پر و پای مصطفی نمیپیچید. تنها وقتهایی که سؤالی داشت میرفت. با بقیه بود مقابل چشمان مصطفی. دلش گیر بود اما کنار بقیه هزار راه میرفت. یکبار نه، هزار بار پیام داده بود.
دهها بار به بهانه درس کنارش قرار گرفته بود. مصطفی از سنگ نبود، مریض هم نبود اما... محترمانه رد کرده بود. محترمانه راهنمایی کرده بود. محترمانهتر دوری کرده بود.
شیرین تازه با پسری همراه شده بود. چند ماه سروصدای خواستگاری و ازدواج بلند بود! چند هفته دیگر قرار عقد داشتند! تا... همین امروز. همین امروزی که مصطفی را فراری داد. امروز مصطفی خانه بود که شیرین زنگ زد. خاله آش پخته بود. شیرین تماس که گرفت مصطفی تلفن را جواب داد:
- من که فرصت ندارم. اما بابا که اومد میگم بیاد آش رو بیاره.
پدر که آمد خسته بود و کمر دردش عود کرده بود. شیرین دوباره زنگ زد و مصطفی مجبور شد خودش برود. زنگ در خانه را که زد پشیمان شد از آمدنش.
میشد فردا آمد دنبال آش. یا کاش مادر را با خودش آورده بود. تمام وجودش دل شده بود و دلش میخواست که برگردد. چرا آمده بود؟
میان رفتن و نرفتن شیرین جواب داد و در خانه را باز کرد. مصطفی با خیال ناراحت پا گذاشت داخل حیاط. فکر میکرد که خاله هست. هرچند که دلش التماس میکرد که برگرد.
در سالن را که باز کرد. کسی را ندید. چشم گرداند دور سالن، همه چیز سر جایش بود، همان دو سه دست مبل... میز نهار خوری. تلویزیون و گلدانهای تزئینی. بوی کمرنگ آش در فضای خانه بود. خاله را صدا زد. شیرین جواب داد و دعوتش کرد به اتاق. حالا خیالاتش هم کمی به هم ریخته شده بود که چرا صدای خاله نمیآید؟
- مصطفی! مامان اینجاست. بیا.
با تردید پا کشید سمت اتاق. فشار تردید را بر کلید ماشین میآورد که در دستش بود. عجیب میل برگشتن داشت. لحظهای دیگر پاهایش راه نرفت. این چه حالی بود که داشت اینطور کلافهاش میکرد. کمی دل دل کرد.
- وا. مصطفی کجا رفتی؟
دل به دریا نمیتوانست بزند. انگار خشکی افتاده بود به این خانه. قدم به اتاق که گذاشت دست به در گرفت. نفسی عمیق کشید و نگاهی به پشت سرش انداخت؛ خدایا چرا خانه اینقدر ساکت است.
اتاق خالی بود انگار. حتی شیرین هم نبود. دو قدم برداشت تا داخل را بهتر ببیند که کسی پشت سرش در را بست. به ضرب روی پا برگشت. شیرین پشت سرش بود چرا؟ دست شیرین در را قفل کرد و کلید را در آورد. نگاه مصطفی روی در ماند و کلیدی که در دستان شیرین پنهان شد. سرش را بالا گرفت و در صورت آرایش کردۀ شیرین دنبال هدفش گشت. نمیفهمید فضا را. رو برگرداند، جز تخت و میز آرایش و میز بهم ریختۀ کامپیوتر چیزی ندید.
🌸
https://eitaa.com/daghighehayearam