✍ در زمان حضرت موسے(ع) پسر مغروری بود ڪه دختر ثروتمندی گرفته بود. عروس مخالف مادرشوهر خود بود. پسر بہ اصرار عروس، مجبور شد مادر پیر خود را بر ڪول گرفته بالای ڪوهے ببرد، تا مادر را گرگ بخورد. مادر پیر خود را بالای ڪوه رساند، چشم در چشم مادر ڪرد و اشڪ چشم مادر را دید و سریع برگشت. بہ موسے(ع) ندا آمد: برو در فلان ڪوه مهر مادری را ببین. مادر با چشمانی اشڪ‌بار و دستانے لرزان، دست بہ دعا برداشته و می‌گفت: خدایا! ای خالق هستے! من عمر خود را ڪرده‌ام و برای مرگ حاضرم، فرزندم جوان است و تازه‌داماد، تو را بہ بزرگی‌ات قسم می‌دهم، پسرم را در مسیر برگشت بہ خانه‌اش، از شر گرگ در امان دار ڪه او تنهاست. ندا آمد: ای موسے! مهر مادر را می‌بینے؟ با این‌ڪه جفا دیده ولی وفا می‌ڪند. "بدان من نسبت بہ بندگانم از این پیر‌زن نسبت بہ پسرش مهربان‌ترم" @dahehaftadiihay_amariyon