گلزار که رسیدم ساعت کمی از ۱۹:۴۵ گذشته. سلام علیکی می کنم با بچه هایی که توی محوطه گلزار جمع شدند با محفل های دو سه نفره شان. بعدش هم فاتحه ای و سلامی به حسینِ شهید ...
بعد گفتگویی کوتاه با رفقا، کنار مزار شهدا، نفسی عمیق می کشم و با صدای بلند آدرس دیدار را می خوانم: «خیابان چهارم کوی طالقانی، رو به روی مسجد امام رضا ع جمع میشویم. خانه پدر شهید همان حوالیست.»
هنوز راه نیفتادیم که تلفن پشت سر هم زنگ می خورد. تقریبا همه آدرس را می خواهند. من هم مستقیما آدرس منزل را می خوانم برایشان، شاید به وعده مان جلوی مسجد امام رضا نرسند؛
«خیابان چهارم، تقاطع ۱۳.»
از سر نبش خیابان تاریک سیزدهم، برادر شهید را می بینم که با کت و شلوار و پیراهن مشکی اش، دارد عرض ۸ متری جلوی در خانه پدری اش را می رود و می آید. جلوی خانه شهید پارک می کنیم. سلامی عرض می کنم و پیاده می روم سمت مسجد. بچه ها را روانه می کنم سمت منزل شهید.
ملت رهگذر، عبور امت حزب الله را آنچنان نظاره می کنند که گویی قشون خشایارشا در حال گذر است. تعجب شان شاید ازینست :« الان که محرم نیست، عروسی ای هم که در کار نیست و عزام هم، پس این جمع کثیر بسیجی چه می کند در این حوالی؟! آخر مسجد هم که آنطرف است. نماز هم که تمام شده، تا انتخابات مجلس هم که هنوز خیلی فاصله داریم و...»
تعجب شان و سوالهای نامعلومِ بی پایانشان را بدون اینکه بپرسند جواب میدهم، دیدار با خانواده شهید زلقی. مش نور محمد را خیلی هایشان می شناسند. برخی شان، لبخندی میزنند و عده ای هم سری به نشانه تایید تکان می دهند و ادامه راه...
در همین حین چند بار دیگر هم تلفن زنگ می خورد، بدون اینکه سلام کنم می گویم تقاطع ۴و ۱۳.
شروع مجلس با کربلایی خوشحال، چند خط مناجات با امامی که ندیده ایم اما گرمای محبتش نشسته به دل تک تک مان. همانی که منتظریم و امید داریم تا نیم نگاهی بهمان بیندازد تا کمی سر به راه شویم.
علیرضا چند فراز هم می خواند از عاشورا ؛
اَللَّهُمَّ إِنَّ هَذَا يَوْمٌ تَبَرَّكَتْ بِهِ بَنُو أُمَيَّهَ و...
وقتی می گوید بقتلهم الحسین ناله ها بلند می شود. از غروب و غربت و گودال نمی گوید، رد می شود. می خواند تا سلامی بدهیم به ارباب همه ی عالم و تمام...
همین که شیخ احسان خاکی شروع به صحبت می کند، پدر شهید می گوید برایش منبری بیاورند. شیخ عرض می کند که مجلس صدر و ذیل ندارد. اگر اجازه بدهید روی همین زمین محضرتان بنشینیم، اما اگر امر بفرمایید حرفی نیست، پدر شهید را راضی می کنند و شیخ شروع می کند. از کربلای ۴ می گوید، از روزگار جنگ. از خرازی می گوید، از حسن باقری...
شیخ رزمنده نبوده. سنش آنقدرها نیست. اما جنگ را خیلی خوب خوانده، آنقدر خوب که بتواند روایتش کند، روایتی که مستقیم منتقلت می کند به روزهای ایثار و دفاع، نهر خین، نزدیک پاسگاه زید، همانجایی که جانمراد شهد شیرین شهادت نوشید. کاش می شد، بعد از حرفهایش کمی روضه حضرت زهرا خواند. آخر یکی از همین راویان جنگ دیده می گفت: وقتی کار گره می خورد، یا روضه حضرت زهرا می خواندیم یا روضه رقیه...
برادر شهید نمی خواست صحبت کند، ولی به اصرار پذیرفت، اما گفت خیلی کوتاه، «که من سخنران نیستم.» میکروفون را که می دادم دستش اشاره کردم از چه چیزی بگوید. بالاخره شروع کرد:
«جانمراد از بچه های جلسات قرآن بود، خودش هم مربی قرآن مسجد بود، درسش بد نبود ولی دروس دینی و قرآنش عالی بود. وقتی رفت جبهه سنی نداشت، فکر کنم ۱۵ سالش بود، تازه سیکلش را گرفته بود. آنروزها برادر بزرگمان توی منطقه بود، من هم رزمنده بودم، محمد زلقی هم بود. [محمدی که در کودکی مادرمان بهش شیر داده بود و عین برادرمان بود.] به برادر بزرگترم گفتم باید جانمراد را برگردانیم. وقتی رفتیم سراغش هنوز پادگان آموزشی بود، جریان را برایش تعریف کردیم. گفت: «شما بروید، من نمی آیم. امام تکلیف کرده، شما به وظیفه خودتان عمل کنید، من هم می مانم و به تکلیفم عمل می کنم.»
ما سه چهار سالی توی جبهه بودیم، تجربه حضور در چند عملیات را داشتیم اما جانمراد اعزام اولش بود. از ما کوچکتر بود اما سبقت گرفت. اینجای داستان دیگر، نـَـقل با زبان گویایش نیست بل چشم گریان روایت می کند قصه را. صحبت هایش دیگر تمام شده.
میکروفون را می گیرم، می دهمش به کسی که قرار است وصیت را بخواند.
آقای زلقی که انگار بدون میکروفون راحت تر صحبت می کند دوباره شروع می کند به حرف زدن، این نکته را ظاهرا یادش رفته بود. پنج شش شهید خانواده را معرفی می کند. در مورد اوضاع اخیر صحبت می کند. آخر سر هم می گوید ما هنوز حاضریم کار کنیم برای این انقلاب، کتک بخوریم، جانباز بدهیم و شهید هم.
و دوام انقلاب هم به همین است...
#روایت_دیدار
#دیدار_شماره_96
@shohada_mohebandez