قسمت (۲). « انتظار عشق»
- خوب حالا بگو ماشینه کیه ؟
فاطمه: ماشین آقا رضاست ،گفتم میخوایم بریم گلزار ،اونم سویچ و دودستی تقدیمم کرد😃
- واااییی چه شوهره خوبی ؟ دعا کن یکی نصیب ما هم بشه😁
فاطمه : انشاءالله ،البته اگه بابات اجازه بده😂
- اره راست میگی ،عمرأ قبول کنه
( ضبطش و روشن کردم صدای مداحیش بلند شد
منم باید برم
اره برم سرم بره
خیلی مداحی قشنگی بود ،
چشمم به فاطمه افتاد ،اشک از چشمای قشنگش سرازیر میشد)
- فاطمه جون آقا رضا کی باید بره
( آهی کشید و گفت): سه روز دیگه
( قلبم شکست ،فاطمه فقط چند ماهه که با رضا عقد کرده بود ،همش از دلبستگیش به رضا میگفت ،چه طوری حاضر شد بزاره بره ، چرا جلوشو نگرفت😔)
- ( لبخندی زدمو ): انشاءالله به سلامتی میره و داعشیارو نابود میکنه و بر میگرده
فاطمه: انشا ءالله
رسیدیم بهشت زهرا و رفتیم سمت گلزار شهدا
فاطمه طبق عادت همیشه رفت سمت مزار شهیدش ،احتمالن حرفها داره با شهیدش
تنهاش گذاشتمو رفتم سمت قرار هفتگی خودم 😊
رسیدم دم غسال خونه
جمعیت زیادی پشت در منتظر بودند و گریه میکردند
زهرا خانم بادیدنم مثل همیشه لبخند زد و درو باز کرد
زهرا: سلام هانیه جان بیا داخل لباست و بپوش
- سلام ،چشم
( لباسمو عوض کردم و لباس مخصوصپوشیدم ،بوی کافور آرومم میکرد ، هیچ وقت فکرشو نمیکردم بیام اینجا ،منی که از دیدن جسد وحشت داشتم ،الان زمانی شده که خودم دارم میت میشورم )