بسم الله الرحمن الرحیم قسمت -سوم- اولین بار سال ۱۳۸۵با موسسه ما آشنا شد *موسسه فرهنگی (شهید احمد کاظمی)* ان زمان سوم دبیرستان بود🤩 چند وقت آمد موسسه و دیگر نیامد.😕 ~کمی میشناختمش، رفتم سراغش😍~ *بهش گفتم آقای حججی برا چی دیگه نمیای موسسه؟؟؟* _گفت :بهم گفته اند شما همه سپاهی هستین و میخواهید مغز ما را شستشو دهید_ *نمیدانم چه افرادی اورا ترسانده بودند😟😬* _بهش گفتم :شما چند وقت بیا پیش ما .بچه ها رو ببین.فعالیت ها رو ببین.اگر دیدی میخواهیم مغزت را شستشو بدیم دیگه نیا.چطوره_ ؟😉🙂 *مکثی کرد و سری تکان داد و گفت باشه* ☺️🥰 آمد توی موسسه همان اول هم عاشق و سینه چاک حاج احمد کاظمی شد 🤩😍 *باید اورا میدیدی وقتی اسم حاج احمد میومد، انگار نام بهشت راپیشش می اوردند.چشمانش پر از اشک میشد* 🥺😭 ~ان سال مدام سخنران های معروف کشوری را دعوت میکردم موسسه ،آقای طائب، انجوی نژاد،آقا تهرانی و خیلی های دیگر.🤩😍🥰~ _وقتی آن هارا دعوت میکردم محسن میرفت می نشست صف اول پای سخنرانی هایشان_ 🤩😍 *مستقیم نگاه میکرد به سخنران و همه ی حواسش را میداد به او* 🤗🥺 انگار خودش تک و تنها توی مجلس نشسته بود و سخنران هم فقط یک مستمع داشت .🤩 دیگر حسابی پاگیر موسسه شد.ماند توی موسسه *.همان چیزی شد که ازش میترسید،مغزش حسابی شست شو داده شد😅❤️* زحمتش را هم به نظرم حاج احمد کشید😔❤️
`
*راوی مدیر موسسه شهید احمد کاضمی* *برگرفته از کتاب حجت خدا*