بسم الله الرحمن الرحیم قسمت -چهارم- توی دانشگاه *علویجه* درس می خواندیم.☺️ ~هر روز با مینی بوس که پر از دختر و پسر بود ،از نجف آباد می رفتیم تا دانشگاه نیم ساعتی در راه بودیم~ *توی مینی بوس هم دست از جذب اللهی بودنش بر نمیداشت*🤣😅 روی مخ بود. تا میخواستم مسخره بازی کنم و جلوی دختر ها خودشیرینی کنم😐🙄 با تسبیح میزد توی سرم و میگفت : *آدم باش*😅🤭 _بعضی موقع ها هم میخورد به کله اش ،و آخوند بازی اش گل میکرد._😅 *چون عشق کتاب بود،🥺* *یک کتاب میاورد توی مینی بوس و در باره ی آن با بقیه حرف میزد* 😍🥰 *(خاک های نرم کوشک)(سلام بر ابراهیم)(شاهرخ)*😍😍 را یادم هست می دادشان به بچه های مینی بوس و میگفت:بخونید و بعد هم دست به دست کنید . 😊😇 *با همین کارش چند تا از دختر های فُکُلی و امروزی،را تغیر داد .توی همین مسیر کوتاه و کم* 🙂🙃😍😌 🌹🌹🌹🌹🌹🦋🦋🦋🦋🦋 _چند باری حسابی زد توی خط تیپ و مدل و این جور چیز ها._🥺🤩 *کلاه کج ایتالیایی میگزاشت* 😍 *شال گردنش را به حالت کراوات می بست و می انداخت روی سینه *اش!!🤭🤗* *لباس و شلوارش هم که جوان پسند و امروزی .🤩😎* *دلت میخواست رو به رویش بشینی و ده تا ده تا ازش عکس بگیری .** 🤳🏻😍 ~چند وقت بعد تیپش را ~عوض کرد .احساس کرد دختر ها نگاهش میکنند و خوششان میاید ،احساس کرد این طور برایشان~ ~جذاب میشود~ . *برگرفته از کتاب حجت خدا*