بسم الله الرحمن الرحیم
قسمت-پنجم-
*ریاضی و فیزیکش خوب بود توپ توپ🤩*
~بعضی وقت ها توی دانشگاه به جای استاد میرفت سر کلاس سال پایینی ها و بهشان درس میداد~😍🦋🥰
من اما نه ریاضی ام ضعیف بود و درد و داغان
😟
_به زور نتیجه دو دوتا رو چهار در می اوردم_😐
*میخواستم برم کلاس خصوصی ،پول و چیزی هم تو دست و بالم نبود .نمیدانم از کجا،ولی شستش خبر دار شد که میخواهم چه کنم*🤩
😂
امد سراغم.😌
با ناراحتی گفت:یعنی تو اینقدر بی قید شدی
؟😔
*من هستم،اونوقت میخوای پول بدی برا کلاس خصوصی* ؟🤨🧐
~ها؟😟😕~
_نزاشت بروم_ 😇.
از همه کارهایش زد.از کار و بار زندگی اش.امد با من ریاضی کار کرد بعضی وقت ها من را میبرد کتاب خانه،بعضی موقع ها هم میبردم خانه شان
☺️😊😇
*بعد از ده دوازده جلسه ،مرا توی ریاضی از آن رو به آن رو کرد.🤩* 😎
~دیگر میتوانستم خودم برای دیگران کلاس بگزارم🙄😮🤩😍~
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
_با موسسه که می رفتیم دوره های جهادی،از بچه ها فیلم میگرفتم. 🤩_
هر چه میکردم محسن بیاید توی قاب *تصویرم،نمیومد.همه اش ازم فرار میکرد؛انگاری که پلیسی باشم و در تعقیبش*😕🧐
~یک بار با هزار بدبختی و مکافات او را اوردم و نشاندم جلوی دوربین .~😢😅
گفتم:الا و بلا باید حرف بزنی و گرنه سر و کارت با منه
😎😅.
~خیلی سخت بود . چند کلامی دست و پا شکسته حرف زد 😍😌☺️~
_وبعد هم گفت بابا برو از بقیه فیلم بگیر .از این.از اون. از کسی که سرش به تنش بریزه نه از من بی بخار ._😁😄🙃😇😍
دوباره قالم گزاشت و رفت😒
*راوی :دوست شهید*
~برگرفته از کتاب حجت خدا~