آغـوش‌خــدا | 𝐀𝐠𝐡𝐨𝐬𝐡𝐞 𝐤𝐡𝐨𝐝𝐚
بسم الله الرحمن الرحیم قسمت -چهارم- توی دانشگاه *علویجه* درس می خواندیم.☺️ ~هر روز با مینی بوس که پ
بسم الله الرحمن الرحیم قسمت-پنجم- *ریاضی و فیزیکش خوب بود توپ توپ🤩* ~بعضی وقت ها توی دانشگاه به جای استاد میرفت سر کلاس سال پایینی ها و بهشان درس میداد~😍🦋🥰 من اما نه ریاضی ام ضعیف بود و درد و داغان 😟 _به زور نتیجه دو دوتا رو چهار در می اوردم_😐 *میخواستم برم کلاس خصوصی ،پول و چیزی هم تو دست و بالم نبود .نمیدانم از کجا،ولی شستش خبر دار شد که میخواهم چه کنم*🤩 😂 امد سراغم.😌 با ناراحتی گفت:یعنی تو اینقدر بی قید شدی ؟😔 *من هستم،اونوقت میخوای پول بدی برا کلاس خصوصی* ؟🤨🧐 ~ها؟😟😕~ _نزاشت بروم_ 😇. از همه کارهایش زد.از کار و بار زندگی اش.امد با من ریاضی کار کرد بعضی وقت ها من را میبرد کتاب خانه،بعضی موقع ها هم میبردم خانه شان ☺️😊😇 *بعد از ده دوازده جلسه ،مرا توی ریاضی از آن رو به آن رو کرد.🤩* 😎 ~دیگر میتوانستم خودم برای دیگران کلاس بگزارم🙄😮🤩😍~ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 _با موسسه که می رفتیم دوره های جهادی،از بچه ها فیلم میگرفتم. 🤩_ هر چه میکردم محسن بیاید توی قاب *تصویرم،نمیومد.همه اش ازم فرار میکرد؛انگاری که پلیسی باشم و در تعقیبش*😕🧐 ~یک بار با هزار بدبختی و مکافات او را اوردم و نشاندم جلوی دوربین .~😢😅 گفتم:الا و بلا باید حرف بزنی و گرنه سر و کارت با منه 😎😅. ~خیلی سخت بود . چند کلامی دست و پا شکسته حرف زد 😍😌☺️~ _وبعد هم گفت بابا برو از بقیه فیلم بگیر .از این.از اون. از کسی که سرش به تنش بریزه نه از من بی بخار ._😁😄🙃😇😍 دوباره قالم گزاشت و رفت😒 *راوی :دوست شهید* ~برگرفته از کتاب حجت خدا~