بسم الله الرحمن الرحیم
قسمت-ششم
*با آن هایی که توی فاز و دین مذهب نبودند خیلی صحبت میکرد*🤩
_میخواست به راهشان بیاورد.میخواست تغیرشان دهد_😌
~یکبار چند نفر از این افراد خدا را قبول نداشتند،خوردند به تورم، رفتم سراغ محسن و بهش گفتم بیا با این ها حرف بزن~ 😍
دفعات پیش که محسن صحبت میکرد ،طرف مقابلش توی دین میلنگید، یا نهایتش میانه ی خوبی با آن نداشت .
🥺😰😥
*اما این بار آن چند نفر از بیخ و بن ، دین را قبول نداشتند .خدا را قبول نداشتند.قرآن و پیامبر را قبول نداشتند .* 🥺😢😭
محسن پا پس نکشید😇😉😍
_تا چند شب با آن ها توی قبرستان قرار گزاشت و باهاشان صحبت کرد._🤩😎
جلسه سوم ، همان ها را هم به راه آورد ☺️😊😇🙂🙃😉😌😍🥰
🕊️🌹🕊️🌹🕊️🌹🕊️🌹🕊️🌹
*توی کار های برقی* *مقداری سر در می اورد.مخواست برود برق کشی خانه ها که پولی در بیاورد و اینطور روی پای* *خودش باستد* 🤩
همان اول کاری خورد به مشکل.😕😟
~دستش خالی بود .پول نداشت کارت ویزیتش را چاپ کند . نمی دانست چه بکند .~ 😢
آمد و روی تکه های مقوا اسم و شماره ی موبایلش را نوشت و آن ها را انداخت توی خانه ها
😁😅
_هر وقت هم که بهش زنگ میزدند که بیا برای کار ، می آمد سراغم و من را هم با خودش میبرد ._😆
~من میشدم شاگردش و~ ~کمک کارش.برق کشی که تمام میشد ،صاحب ~خانه می آمد و پولی را برای دستمزد به محسن میداد~
~😁😍
*محسن نصف بیشتر پول را به من میداد و آن نصف کمتر را خودش بر میداشت*😉☺️
انگار من استاد بودم و او شاگرد .😉😅😍
واقعا مرام و معرفت داشت.
🥺😭
*راوی :دوست شهید*
~برگرفته از کتاب حجت خدا~