کتاب
#سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمت_شصتوهفت
من مادرم حضرت زهرا3را با كمي فاصله مشاهده كردم. من
مشاهده کردم که مادر ما چه مقامي در دنيا و آخرت دارد. برايم
تحمل دنيا واقعاً سخت بود.
دقايقي بعد، دو خانم پرستار وارد سالن شدند تا مرا به بخش منتقل
كنند. آنها ميخواستند تخت چرخدار مرا با آسانسور منتقل كنند.
همين كه از دور آمدند، از مشاهده چهرهي يكي از آنان واقعاً وحشت
كردم. من او را مانند يك گرگ ميديدم كه به من نزديك ميشد!
مرا به بخش منتقل كردند. برادر و برخي از دوستانم باالي سرم
بودند. يكي دو نفر از آشنايان به ديدنم آمده بودند.
يكباره از ديدن چهره باطني آنها وحشت كردم. بدنم لرزيد. به
يكي از همراهانم گفتم: بگو فالني و فالني برگردند. تحمل هيچكس
را ندارم.
احساس ميكردم كه باطن بيشتر افراد برايم نمايان است. باطن
اعمال و رفتار و...
به غذايي كه برايم ميآوردند نگاه نميكردم. ميترسيدم باطن غذا
را ببينم. اما از زور گرسنگي مجبور بودم بخورم.
دوست نداشتم هيچكس را نگاه كنم. برخي از دوستان و بستگان
آمده بودند تا من تنها نباشم، اما نميدانستند كه وجود آنها مرا بيشتر
تنها ميكرد!
بعداز ظهر تالش كردم تا روي خودم را به سمت ديوار برگردانم.
ميخواستم هيچكس را نبينم. اما يكباره رنگ از چهرهام پريد! من
صداي تسبيح خدا را از در و ديوار ميشنيدم.
دو سه نفري كه همراه من بودند، به توصيه پزشك اصرار ميكردند
كه من چشمانم را باز كنم. اما نميدانستند كه من از ديدن چهره
اطرافيان ترس دارم و براي همين چشمانم را باز نميكنم.
🖇ادامه دارد ...‼️