🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟 رمان آنلاین نویسنده پارت8 -بچه های خودتن؟ میخواستم جواب بدم که آقای حسینی با تعجب و سوالی نگام کرد سودا هم خندید سرم رو پایین انداختم و. میخواستم جواب بدم که اینبار سهیل از رستوران بیرون اومد و با تعجب به من و. سودا و. اکیپش نگاه کرد من گفتم +سهیل جان همدانشگاهی هام هستن سهیل میخواست چیزی بگه که سوگند اومد و گفت -سهیل تو اومدی صدف رو بیاری خودتم که با دیدن بقیه ادامه نداد و اومد کنار من ایستاد +خوب بریم داخل -مرسانا رو بده به من +نه میارمش همگی رفتیم داخل سودا و اکیپش میز کناری ما نشستن زینب گفت -بده به من صدف جان +نه عزیزم شامتو بخور بعد من میدم -بده من میتونم شام بخورم مرسانا رو دادم به زینب و مشغول خوردن شدم -عمه ژون +جانم عمه؟ -نوشابه لو میدی؟ +اول شام بخور عزیزم بعد میدم کپی حرام نویسنده راضی نیست 🚫 🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟