🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟 رمان آنلاین نویسنده پارت12 بعد از اینکه چایی هارو تعارف کردم نشستم کنار سوگند که مشغول بازی با مریم بود مرسانا هم بغل سهیل بود بلند شدم و به سمت سهیل رفتم و گفتم: +مرسانا رو بده من سهیل جان مرسانا رو به سمت من گرفت منم گرفتمش و دوباره رفتم کنار سوگند نشستم ☆☆☆☆☆☆☆☆ -دیگه با اجازه رفع زحمت کنیم بلند شدم و به سمت اتاق رفتم تا چادر رنگی رو با چادر سیاهم عوض کنم بعد از تعویض چادرم از اتاق بیرون رفتم بعد از خداحافظی همگی از خونه بیرون اومدیم رو به سهیل و زینب گفتم +امشب بیاین خونه ما -نه دستت دردنکنه +دستم درد نمیکنه بیاین -آره مادر بیاین امشب -چشم لبخندی زدم و مرسانا رو از سهیل گرفتم و رفتم تو ماشین بابا نشستم بعد از 5 دقیقه رسیدیم خونه بعد از گفتن شب بخیر رفتم اتاقم و لباس هام رو عوض کردم و شروع به خوندن زیارت عاشورا کردم کپی حرام نویسنده راضی نیست🚫 🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟