دلم سوخت عنان استرم را کشیدم و استر را نگه داشتم پایین آمدم و گفتم جعفر بن محمد! تو هم سوار شو! آقا سوار شد.
رسیدیم به کاخ
ربیع پدر محمد جلو آمد و سلام کرد گفت آقا عذر می خوام می دانید مأمورم و معذورم
آقا امام صادق فرمودند اجازه می دهید دورکعت نمازبخوانم
گفت بفرمایید حضرت کناری ایستاد و دو رکعت نماز خواند
ربیع می گوید دیدم بعد از نماز دستهایش را بلند کرد طرف آسمان و لبهای مقدسش آهسته آهسته می جنبید
ربیع! می خواهی مرا ببری ببر ربیع می گوید آستین آقا را گرفتم و داخل کاخ آوردم
تاچشم منصور دوانقی به قیافه امام صادق(ع) افتاد آنقدر به ایشان توهین کرد که حد نداشت
امام صادق(ع) با سر بدون عمامه با بدن بدون عبا و قبا با پای برهنه ایستاده بود و این نانجیب هر چه از دهانش بیرون می آمد به آقا گفت آقا هم سرشان را پایین انداخته بودند
یهو منصور دست به قبضه شمشیرش برد و به اندازه یک وجب شمشیر را بیرون کشید
👇