#نسل_سوخته
قسمت ششم: نمک زخم
نیم ساعت بعد از زنگ کلاس رسیدم مدرسه ناظم با ناراحتی بهم نگاه کرد
- فضلی! این چه ساعت مدرسه اومدنه؟ ... از تو بعیده !
با شرمندگی سرم رو انداختم پایین
چی میتونستم بگم؟
راستش رو می گفتم، شخصیت پدرم خورد میشد!
دروغ میگفتم، شخصیت خودم جلوی خدا.
جوابی
جز سکوت نداشتم
چند دقیقه بهم نگاه کرد ...
- هر کی جای تو بود، الان یه پس گردنی ازم خورده بود ... زود برو سر کلاست
برگه ورود به کلاس رو نوشت و داد دستم
- دیگه تاخیر نکنی ها
- چشم آقا
و دویدم سمت راه پله ها...
اون روز توی مدرسه، اصلا حالم دست خودم نبود.
با بداخلاقیها و تندیهای پدرم
کنار اومده بودم.
دعوا و بدرفتاریش با مادرم و ما یک طرف این سوژه جدید رو باید
چی کار میکردم؟
مدرسه که تعطیل شد، پدرم سر کوچه، توی ماشین منتظر بود.
سعید رو جلوی
چشم من سوار کرد ... اما من...
وقتی رسیدم خونه، پدر و سعید خیلی وقت بود رسیده بودن
زنگ در رو که زدم
مادرم با نگرانی اومد دم در
- تا حالا کجا بودی مهران؟ دلم هزار راه رفت ...
نمی دونستم باید چه جوابی بدم.
اصلا پدرم برای اینکه من همراهش نبودم، چی
گفته و چه بهانه ای آورده؟!
سرم رو انداختم پایین:
- شرمنده ...
اومدم تو
پدرم سر سفره نشسته بود
سرش رو آورد بالا و نگاه معناداری بهم کرد
به زحمت خودم رو کنترل کردم
- سلام بابا. خسته نباشی!
جواب سلامم رو نداد
لباسم رو عوض کردم، دستم رو شستم و نشستم سر سفره.
دوباره مادرم با نگرانی بهم نگاه کرد
- کجا بودی مهران؟ چرا با پدرت برنگشتی؟
از پدرت که هر چی می پرسم هیچی
نمیگه! فقط ساکت نگام میکنه.
چند لحظه بهش نگاه کردم.
دل خودم بدجور سوخته بود اما چی میتونستم بگم؟
روی زخم دلش نمک بپاشم؟
یا یه زخم به درد و غصه هاش اضافه کنم؟
از حالت
فتح الفتوح کرده پدرم مطمئن بودم این تازه شروع ماجراست
و از این به بعد باید
خودم برم و برگردم.
- خدایا؛ مهم نیست سر من چی میاد. خودت هوای دل مادرم رو داشته باش...
_________
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313