دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸🇮🇷
#نسل_سوخته قسمت ششم: نمک زخم نیم ساعت بعد از زنگ کلاس رسیدم مدرسه ناظم با ناراحتی بهم نگاه کرد -
قسمت هفتم: شروع ماجرا سینه سپر کردم و گفتم: - "همه پسرهای هم سن و سال من خودشون میرن و میان. منم بزرگ شدم. اگر اجازه بدید می‌خوام از این به بعد خودم برم مدرسه و برگردم." تا این رو گفتم، دوباره صورت پدرم گر گرفت. با چشم های برافروخته اش بهم نگاه کرد: - "اگر اجازه بدید؟؟!! باز واسه من آدم شد. مرتیکه بگو..." زیر چشمی یه نگاه به مادرم انداخت و بقیه حرفش رو خورد. مادرم با ناراحتی و در حالی که گیج می‌خورد و نمی‌فهمید چه خبره سر چرخوند سمت پدرم: - "حمید آقا ... این چه حرفیه؟؟! همه مردم آرزوی داشتن یه بچه شبیه مهران رو دارن..." قاشقش رو محکم پرت کرد وسط بشقاب: - "پس ببر بده به همون ها که آرزوش رو دارن ..." صورتش رو چرخوند سمت من: - "تو هم هر غلطی می‌خوای بکنی، بکن! مرتیکه واسه من آدم شده ..." و بلند شد رفت توی اتاق. گیج می‌خوردم ... نمی‌دونستم چه اشتباهی کردم که دارم به خاطرش دعوا میشم. بچه‌ها هم خیلی ترسیده بودن. مامان روی سر الهام دست کشید و اون رو گرفت توی بغلش. از حالت نگاهش معلوم بود. خوب فهمیده چه خبره. یه نگاهی به من و سعید کرد. - "اشکالی نداره، چیزی نیست ... شما غذاتون رو بخورید." اما هر دوی ما می‌دونستیم. این تازه شروع ماجراست ... _____ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313