#نسل_سوخته
قسمت هفتم: شروع ماجرا
سینه سپر کردم و گفتم:
- "همه پسرهای هم سن و سال من خودشون میرن و میان. منم بزرگ شدم. اگر
اجازه بدید میخوام از این به بعد خودم برم مدرسه و برگردم."
تا این رو گفتم، دوباره صورت پدرم گر گرفت. با چشم های برافروخته اش بهم نگاه
کرد:
- "اگر اجازه بدید؟؟!!
باز واسه من آدم شد. مرتیکه بگو..."
زیر چشمی یه نگاه به مادرم انداخت و بقیه حرفش رو خورد.
مادرم با ناراحتی و
در حالی که گیج میخورد و نمیفهمید چه خبره
سر چرخوند سمت پدرم:
- "حمید آقا ... این چه حرفیه؟؟! همه مردم آرزوی داشتن یه بچه شبیه مهران رو دارن..."
قاشقش رو محکم پرت کرد وسط بشقاب:
- "پس ببر بده به همون ها که آرزوش رو دارن ..."
صورتش رو چرخوند سمت من:
- "تو هم هر غلطی میخوای بکنی، بکن!
مرتیکه واسه من آدم شده ..."
و بلند شد رفت توی اتاق.
گیج میخوردم ...
نمیدونستم چه اشتباهی کردم که
دارم به خاطرش دعوا میشم.
بچهها هم خیلی ترسیده بودن.
مامان روی سر الهام دست کشید و اون رو گرفت
توی بغلش.
از حالت نگاهش معلوم بود. خوب فهمیده چه خبره.
یه نگاهی به من
و سعید کرد.
- "اشکالی نداره، چیزی نیست ... شما غذاتون رو بخورید."
اما هر دوی ما میدونستیم.
این تازه شروع ماجراست ...
_____
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313